دوشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۱

سقف

این اتفاق هرچندوقت یکبار می‌افتد و هر بار روی تخت دراز می‌کشم و هیچ کاری نمی‌کنم، تمام عصر و تمام شب فقط دراز کشیدم و سقف سفید اتاق برایم پرده سینما شد و خاطرات و روزهای خوب و بد را نمایش داد. هر چند وقت یکبار یک عصر تا شب هیچ کار نمی‌کنم و هیچ کار نمی‌کنم و نمی‌کنم تا صبح شود و سرگرم شوم.

هرچند وقت یکبار تمام وسایلم کنج جایی جدید کز می‌کنند و منتظر می‌مانند تا من کی عادت کنم و جابجایشان کنم.
هرچند وقت یکبار باید بنشینم و تمام وسایل را بار بزنم و به هرکدام که نگاه کنم یاد روزی و شخصی و لحظه‌ای بیفتم.
کتاب را در دست می‌گیرم و به روزی که کتاب را هدیه گرفتم برمی‌گردم، تمام شریعتی طولانی را آن روز قدم زدیم، به لکه روی لباس نگاه می‌کنم، یادگاری سفری دلچسب و چای توی ماشین و لکه ای که پاک نشد و خاطرات و ادمهای سفر که همیشگی شدند، دفتر خاطرات، باز می‌کنم و روز بهاری را می‌بینم، تفاوت شدید آن روزها و این روزها، لبخند تلخی بر لب.

خسته از جابجا شدنم، خسته از اجبار گردگیری خاطرات قبل، جوانمردانه نیست که مجبور باشی مرور خاطرات را ببینی، باید وقتی حالت خوب است یک روز بنشینی و کتاب ها و آدمها و عکس ها و کادوها  را نگاه کنی، باید خودخواسته و دل خواسته باشد تا لذت ببری، نباید مجبور باشی تا بعد از مروری اجباری یک عصر و شب کامل را فقط به سقف نگاه کنی.
این اتفاق هرچند وقت یکبار می‌افتد...

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر