جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

روایت عاشقانه‌

تهمینه: و حالا قصه ای برایم بگو. قصه ای که در آن شب باشد و ماه‏.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود. من و اسب بودیم. و سوارانی زره پوش در...‏
تهمینه: نه. سواری نباشد و زرهی. دشتی باشد یا جنگلی از صنوبرها.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود. من و اسب جوان بودیم. و می رفتیم در جنگلی از صنوبرها. صدایی آمد، و من شمشیر کشیدم...‏
تهمینه: شمشیر هم نباشد. شب بوها باشند.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود.من و اسب نوجوان بودیم. و می رفتیم در جنگلی از صنوبرها. بوی شب بوها پر بود در همه جا. من از اسب فرود آمدم. ماری خزید زیر پاپوش من...‏
تهمینه: کاش قصه ها نه ماری داشته باشند و نه پاپوش هایی سخت.‏
رستم: شبی بود. و ماه در آسمان بود.من و اسب کودک بودیم. و می رفتیم در جنگلی از صنوبرها. بوی شب بوها پر بود در همه جا. من از اسب فرود آمدم. برهنه بود پاهایم. خنکای شبنم ها زیر پاهایم بود. آهوی کوچکی ایستاده بود زیر نور ماه. سر بر آسمان کرده بود. صدایی آمد نگاه کردم. مادرش بود که می آمد. یک دم ابری گذشت از روی ماه. و تاریکی افتاد بر جنگل صنوبرها. و باز ماه آمد و روشنایی‌اش. آهوی کوچک می نوشید از پستان مادرش. و مادر سر بر آسمان کرده بود...  چرا این خاطره‌ی کودکی از یادم رفته بود؟
روایت عاشقانه‌ای از مرگ در ماه اردی‌بهشت
محمد چرم‌شیر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر