شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱

ن. یک

بهش گفتم این اتفاق عادلانه نیست، دنیا باید جای بهتری ‌بود، باید دوست داشتنی تر بود، باید راهی وجود داشت برای عادلانه شدنش، باید راهی وجود داشت...، ناآروم بودم، با همون لحنی که همیشه آرومم کرده گفت باید عادلانه بود، اما کاری از دست ما برنمی‌یاد، از حد ما خارجه.
یه سنگ به شیشه خورد، روم رو به طرف شیشه‌ای که آسمون رو از ما جدا کرده بود برگردوندم، انگارهیچکس متوجه این برخورد نشده بود، بار دوم سنگ بزرگتری به شیشه خورد، اینبار هم کسی صدایی نشنیده بود، سنگ سوم انقدر بزرگ بود که شیشه شکست و صدای خرد شدنش توی مغزم کوبیده شد، به تکه های خرد شیشه روی زمین نگاه کردم، روم رو به طرفش کردم، انگار شیشه‌ای براش نشکسته بود، صندلی رو عقب کشیدم و از پشت میز بلند شدم تا به طرف پنجره ای که دیگه شیشه نداشت برم، نزدیک شدم، شیشه پنجره هنوز ما رو از آسمون جدا می‌کرد. صدای خرد شدن شیشه توی سرم بود...
باید باشیم تا عادلانه شه، باید باشیم تا سختی هاش رو کم کنیم، تا بتونیم قابل تحملش کنیم. باشیم تا یه کم دوستداشتنی تر شه، بریم سخت تر میشه. تنها تر می‌شیم بین این همه آدم تنها...
هیچ کاری از دستمون برنمیاد برای عادلانه شدنش، همه چیز محتومه، نباید اشتباه کنیم و از محتوم بودن درش بیاریم، اینا از حد ما بیرونه...
کفشم رو در آوردم تا خنکی چمن رو حس کنم، تا پاهام سبز شه، پاهام به جلو حرکت کرد، خرده شیشه توی پام فرو رفت و پاهام سرخ شد...
صورتم رو به میز چسبوندم، چششمام رو بستم، گرم شد، صورتم هم گرم شد، جای انگشتهاش روی صورتم موند، چشمام که باز شد خواستم حرف بزنم، اما تا لبهام از هم باز میشد صدای دیگه‌ای بلند میشد، صدای من نبود، قشنگترین آهنگ دنیا بود...
دستام رو گرفت و من برای همیشه به خواب رفتم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر