جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

چو پیراهن شوم آسوده خاطر...گرش همچون قبا گیرم در آغوش

حس عجیبی به لباسهام دارم
امروز وقتی نگاه کردم به لباسهای قدیمی که چند وقته نپوشیدم این رو فهمیدم
وقتی پنج ماه پیش محل سکونتم عوض شد، لباسهایی که دیگه نمی‌پوشیدم رو از گوشه کمدی که پر بود از اونها و روی هم چروک و داغون افتاده بودن جمع کردم و همراه خودم آوردم
امروز بعد مدتها رفتم و نگاهی بهشون انداختم وفهمیدم چه حس عجیبی در من نسبت بهشون وجود داره 
دونه دونه در آوردمشون و بهشون فکر کردم، هر کدوم رو جلوی خودم گرفتم و از آینه به خودم نگاه کردم
بعضی ها رو هم سفت بغل کردم
مثل اون بلوزی که کادو گرفتم و هرچند خیلی دوستش دارم خیلی کم پوشیدمش
یا اون تی‌شرتی که تابستون زیاد می‌پوشیدم و کلی اتفاق خوب وقتی تنم بود برام افتاده
یا شلواری که باهاش دو سه تا سفر خیلی دوستداشتنی رفتم و پیرهنی که با مامان رفتیم بخریم و کلی خندیدیم...‏
امروز فهمیدم چرا لباسهایی که خیلی وقته نمی‌پوشم رو هیچوقت خودم ننداختم دور، شاید چون برام انتخاب بینشون سخته
فرایند کم شدن لباسام معمولا اینجوریه که وقتی خونه هستم مامان می‌گه میخوام یه چند تا لباسهایی که دیگه نمی‌پوشی رو بدم به یه خانواده ای که لازمشون دارن و من بدون اینکه نگاه کنم کدومشون رو میگه بهش لبخند می‌زنم، کم کم با ندیدنش  فراموش می‌کنم چه خاطره ها باهاش دارم و چه روزهای خوب یا بدی همراهم بوده...‏
حسی که امروز فهمیدم نسبت به لباسها دارم رو می‌دونستم نسبت به کتابهام دارم اما لباسها برام عجیب بود...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر