جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

بیست و پنج با طعم بیست و شش!‏

سرم درد می‌کنه، دو روزه، از همون شب تولد که خوابم نبرد سر درد شروع شد و تموم نمی‌شه انگار!‏
سندروم سی سالگی شنیده بودم اما گویا دچار سندروم بیست و شش سالگی شدم!‏
تولد پارسال مثل تمام سالهای قبلش مصادف شده بود با آخرین امتحان ترم، اما اون بار اخرین امتحان تا اطلاع ثانوی زندگیم بود.‏
قبل یا بعد روز تولدم بودنش رو نمی‌دونم اما پارسال یکی از جالب ترین ها بود چون اصلا انتظارش رو نداشتم تو کرج سرم کلاه گذاشته شه و شمع فوت کنم!‏
دو روزه به این فکر کردم چی عوض شده تو این یه سال؟‏ خودم فکر می‌کنم خیلی چیزها، یکیشون خود من، اصلا ادم پارسال نیستم، انقدر عوض شده همه چیزم که خودم بعضی وقتها باور نمی‌کنم، کلی از اندیشه هام، رفتارهام و مسیر زندگی آینده، هرچند هنوز گام عملی برنداشتم برای مسیری که انتخاب کردم
چیز مهم دیگه ای که خیلی عوض شده تو این سال، آدمها بودند، کلی آدم جدید و دوست جدید، ادمهایی کلی متفاوت با دوستهای قبلی که عوض شدنم باعث شده خیلی بیشتر از بودن باهاشون لذت ببرم
از دوست های قدیمی هم از یک جایی دل کندم، از همه خاطرات خوب و روزهای خوش قبل و حتی از خودشون، وقتی نبیستند دلیل نداره همیشه بمونی خب، الان اگه احوالی بپرسند جواب میدم و سعی میکنم همه خاطرات رو فقط فقط برای خودم و تو دلم نگه دارم و ذره ای نه بیان کنم نه تاثیری تو برخوردهام باهاشون داشته باشه. دوستی ها هم مثل شروعش حتما یک جا تموم میشه و راضیم که تمام مدتش برای آدمها دوست خوبی بودم...‏
من الان وارد بیست و شش سالگی شدم!‏
سرم درد می‌کنه...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر