دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱

چَش و چراخِمی تُو

یک خستگی خوبی تو تنم نشسته، از جنس خستگی که دلم نمی‌خواد به این زودی از روی شونه هام بلند شه،  ‏
هوای تهران گرم و خوبه اما دلم اون هوای سرد این چند روز رو می‌خواد که با چند لایه لباس و توی کیسه خواب و زیر چادر هم خیلی سرد بود
دلم پیش اون آتیش و ترانه خونی دور همی و سیب زمینی و گوجه توی آتیش مونده
بدون حرکتی روی مبل نشستم اما دلم توی مینی‌بوس و اون حرکتهاش و اون جاده عجیب و ترسناکه
با آب گرم خونه ظرف ها رو می‌شورم و هرچند لحظه به یاد آب یخ اونجا تو دستام "ها" می‌کشم تا گرم شه
شب که سرم رو روی بالش گذاشتم و نرم بود چقدر دلم میخواست همون کوله پشتی بالشتم باشه و سفت باشه و نشه خوب خوابید
اون خنده ها، اون بازی ها، اون معاشرت ها، اون بودن ها و کمک کردن ها توی این شهر نیست و باید تا سفر بعد صبر کنم
یک گوشه از قلبم جا میمونه توی "لرستان" و این سفر چهار روزه دوست داشتنی ...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر