شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۱

لِر

سفر بدون مقصد آغاز شد، بدون نقطه‌ای دقیق روی نقشه، برای اولین بار چالش سفر از نوع نقطه مقصد بود، نواحی کوهستانی تالش، برای سفر کم جمعیت چالش خوب و دوست داشتنی بود.‏ از تهران خارج نشده بودیم که نتیجه رای گیری به رفتن و پرس و جو و یافتن کوهی برای ماندن شد تا رفتن به نقطه‌ای تکراری که قبلتر کسی تجربه‌ش کرده باشد.‏
گپ ها که تمام شد و چشمهای سنگین که باز شدند صبح بود و در تالش بودیم، مرحله پرسیدن و جستجو شروع شد، نتیجه ییلاقی به نام "لِر"‏ شد و سفر در مسیر ناهموار کوهستانی ادامه پیدا کرد.‏محل اسکان در لِر مقدس بود، مقدسی از نوع امامزاده‌ای که در تپه‌ای بود و تمام اهالی اشراف خوبی به آن داشتند، امامزاده مهمان نواز بود و مردمان همانند سایر نقاط روستایی و ییلاقی دیگر مهربان و دوست داشتنی.‏
عصرچادر برپا شد و بساط نهار در ماه رمضان در حیاط امامزاده و اهالی که هیچ دریغی از دادن محصولات محلی به ما نداشتند.‏ دور آتش نشینی شب که لذت تمام نشدنی تمام سفرهاست به راه افتاد و تا پاسی از شب به خوشی گذشت.‏
خوابیدن بیرون چادر و دیدن ستاره های پرشمار شب کوهستان و نزدیکی به ستاره ها و دست درازی برای چیدنشان...‏
صبح با تابش خورشید و صدای خروس محلی  شروع شد و سر و صدای آماده شدن صبحانه چشم های نیمه باز را کامل باز کرد.‏قرار بود سفر کوله کشی نداشته باشد و چادر و وسایل در محلی ثابت بماند و ما به کوهپیمایی بپردازیم.‏ پختن نهار دست و بالم برای گردش صبحگاهی را بست و پای پیاز و سیب زمینی و گوجه نشاندم وسرگرم بازی هایی که به دست مشغولم احتیاجی نداشت شدم.‏برای شب دوم امامزاده مهربان را بدرود گفتیم و به باغ یکی از اهالی کوچ کردیم و چادرها را انجا برپا کردیم.‏ قله کوتاه که از چادرها هوش از دل می‌ربود ما را به سوی خود کشاند، بزرگترین حادثه روز دوم اما دخترکی روستایی بود که دنیایش به کوچکی ییلاق خود و "هشت پر"‏ بود و تهران برایش شهری عجیب بود و اسمهای ما برایش عجیب بود و نسبت نداشتن ما برایش عجیب بود و مهربانی با حیوانات برایش عجیب بود و موهای بلند پسران حتی...‏
دنیای کوچک دخترک انقدر تنگ بود که قرار بود سال بعد هشت پر جنگ شود و ذهنش پرسان بود که " اینجا که ده ماست و پایین که هشت پر است و تهران شما که انگار دور است آن طرفش هم جایی هست؟"‏ و این سوال ما را حالتی عجیب فرو برد، دخترک میپرسید در جاهای دیگر هم مردم مثل ما حرف میزنند و ...‏دخترک بیست و سه سال سن داشت و دنیایش که در هشت پر تمام میشد گفتگویی در میان ما افکند که آیا شکستن دنیای کوچک کسانی که در بی اطلاعیند و سپس ترک کردنشان چقدر درست است، گپ دوستداشتنی پیش رفت در حالی که رنج در صورت تمام ما معلوم بود، شب اینبار در چادر گذشت.‏
روز سوم با کوهپیمایی چند ساعته به ارتفاع گذشت و شب به پختن و درو هم نشینی و آتش و بازی و لذت کنارهم بودن آدمها، شب سوم بیرون چادر گذراندم و تمام شب ترس لیسیده شدن توسط سگی که با ما دوست شده بود مجبورم کرد تمام شب سرم را داخل کیسه خواب کنم و گرما امانم را ببرد.‏
صبح روزچهارم با جع کردن وسایل منتظر ماشین شدیم تا برگردیم اما با رسیدن به پایین وسوسه دریا و شنا همه را به آب کشاند و خاطره ای ماند و عکس ها و دوستان جدید و صمیمیت دوستان قدیم و صورتی سوخته...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر