جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

مدرسه 1‏

یک. کلاس، بعد ماه رمضون دوباره شروع شد، بچه ها بعد مدتها هم رو می‌دیدن و شور و شوق روزهای اول کلاس رو داشتند، درست همونقدر که من شور و شوق شروع دوباره کلاس‌ها رو داشتم
قرار شده اینبار فقط یک پایه رو داشته باشم و این تفکیک کلاس هم به بچه ها کمک می‌کنه و هم به من، اما اون روزهایی که چندتا پایه باهم بودن هم لذت ناب خودش رو داشت، وقتی کلاس دومی ها املا داشتند و سومی ها علوم و تنها دانش آموز راهنمایی کلاس عربی و من که تند تند باید کاری میکردم که هیچکدومشون بیکار نباشن تا شروع نکن به حرف زدن توی کلاس کوچیکی که از اول تا آخرش به زور به دو متر می‌رسید.‏

دو. به حرفش گوش کردم و وسط کلاس شکلات‌هایی که داده بود بهم رو به عنوان "بین کلاسی" به بچه ها دادم، شکلات‌هاش شکل کفشدوزک بود و دوستش داشتم، بچه هام هم دوستش داشتن. به بچهای کلاس خودم یک دور دیگه هم تعارف کردم تا بردارن و در حقشون پارتی بازی کردم و بقیه رو دادم که معلم‌های دیگه تو کلاساشون پخش کنند.

سه. از شنیدن اسم "باری‌داد" ناخودآگاه لبخند کیفی روی صورتم می‌شینه و از خوشگلی اسمش ذوق زده می‌شم. باری‌داد کوچکترین بچه کلاس و بدون شک پرحرف ترین و شلوغ ترین بچه کلاسه اما وقتی با نگاه بهش می‌فهمونم باید ساکت باشه تا دوستاش اذیت نشن،انقدر چشمهای مظلومی داره و این کار رو خوب بلده که کاری از دستم برنمیاد و تسلیم چشمهاش میشم.

چهار. بزرگترین چالش و تمرکز و تمرین سرکلاس اینه که وقتی جغرافی ایران رو بهشون درس میدی از "کشور مون ایران" استفاده نکنی، و مرزهای جغرافیایی رو سر کلاس جغرافی کنار بذاری و بجای گفتن جمله کتاب که "محصول شمال کشور ما برنجه" ازشون بپرسی خب تو شهرهای شما چه محصولاتی وجود داشت و همزمان بترسی که یادشون بیاد اونجا چه سختی هایی کشیدن و چه عزیزانی از دست دادن تا تونستن با سختی زیاد خودشون رو به اینجا برسونن و وقتی بدون اینکه چشمهاشون نم برداره برات تعریف می‌کنند از محصولات و زیبایی شهرشون دلت آروم بشه و پر بکشه برای آرزوی دیرینه سفر به شهرهاشون ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر