دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۱

گلدان‌های روی پله

دیوار گِلی خانه با رنگ سرخی که گذر ایام کمرنگش کرده بود و به صورتی مایل شده بود پنجره چوبی را در دل خود جای داده بود، پنجره چوبی رنگ آبی آسمانی بر تن داشت و باد لابلای پرده‌ای می‌پیچید که که تنها پارچه سفیدی بود و دو میخ بر دیوار و تکه‌ای کش که آن را نگه می‌داشت.‏
طاقچه های زیاد داخل خانه هر کدام چیزی بر دوش داشتند، از آینه نیم دار و جانماز تا چراغ‌های نفتی و گردسوز، طاقچه گوشه اتاق هم چند روزنامه قدیمی و رادیویی که یادگار سالیان بود روی خود داشت.‏ ترکیب رنگ آبی پنجره و درها آرامشی وصف نشدنی همراه داشت که با سوز سردی در اتاق جاری می‌شد.‏
پله‌های سیمانی که گلدان‌هایی با گلهای رنگارنگ روی آنها چیده شده بود با نرده های چوبی به سمت بی‌کرانه‌گی ادامه داشت.‏ تکه‌های ابر که وارد اتاق می‌شدند در گرمای نفس‌ها محو میشد، صدای پرندگان و بازی دوردست کودکان با صدای سوختن هیزم در تنها بخاری اتاق دیگر درآمیخته بود.‏
مرغ و خروس های حیاط درحال کندن زمین و یافتن غذا بودند و غازهایی که باهم تمرین پرواز و آزادی میکردند اما تلاشی بی‌نتیجه می‌نمود.‏
پیرمرد کلاه سیاهی از سرما به سر کشیده بود و روی ایوان درحالی که کتابی در دست داشت تکیه داده بود، دست ها و پیشانی چین دارش یادگار کار سالها بود و روزگاری سپری شده.‏ پاهای پیرمرد با جوراب سیاه و زخیمی پوشده شده  و روی هم انداخته شده بود.‏عینک درشت پیرمرد سوی چشمش را برای خواندن کتاب زیاد می‌کرد.‏
صدای اذان بلند شد، پیرمرد ظرف آبی در دست گرفت و روی پله ها و با ریختن آب به سمت حیاط وضو ساخت و به داخل اتاق رفت.‏ روبروی آبی آسمان پنجره و پرده سفید و پشت بر طاقچه‌ای که رادیو روی آن قرار داشت ایستاد .‏
الله اکبر چهار بار تکرار شد، نفس‌های گرم پیرمرد ابرهای اتاق را محو می‌کرد. باران باریدن گرفت و آوازی آرام و دوست داشتنی آغاز کرد...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر