یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰

مادربزرگ

هوا سرد بود و بارون می‌اومد، کوچیکترین اتاق خونه تعداد زیادی آدم رو در خودش جا داده بود، دود سیگار تو خونه پخش شده بود.‏ صدای پرتاب تاس بر تخته نرد هر چند ثانیه تکرار می‌شد، سماور یه گوشه اتاق سخت در تلاش برای گرم نگه داشتن آب بود و همه آدم های اونجا علاقه زیادی به چای داشتند.‏
یه پسر کوچولو که به سنش شش یا هفت سالگی می‌خورد دم پنجره اتاق ایستاده بود و به بارون نگاه می‌کرد، به مرغ و خروس های تو حیاط که به سمت سرپناه خودشون می‌دویدند، دستش به شیشه بخار گرفته خورد و جای دستش رو دید، لذت پی بردن به اینکه میشه رو شیشه بخار گرفته نقاشی کشید بهش دست داده بود و یکی یکی شیشه های زیاد اون پنجره قدیمی رو پر از خطوط کج و راست می‌کرد.‏
 لک دستات روی شیشه می‌مونه و پاک نمی‌شه ها، صدای مادرش بود که اونو از این کار منع می‌کرد، اما مادربزرگ که کنار سماور نشسته بود گفت اشکال نداره بذار بازی کنه، اونوقت رو به پسرک گفت بیا بهم یاد بده تو مدرسه چی یاد گرفتی‏.‏ پسر شروع به نوشتن روی شیشه بخار گرفته کرد.‏ آ، این اسمش آ، مثل آب، اینم ب هستش، مثل بابا...‏
مادربزرگ نشسته بود و مثل یه دانش آموز کلاس اولی خوب به درسای پسرک گوش داد تا  که معلم خسته شد.‏
دلم برای مادربزرگم تنگ شده، همون سال از بین ما رفت و من همچنان کلاس اول بودم، حتی شبش خوب یادمه که همه بچه هاش بالا سرش نشسته بودند و حالش اصلا خوب نبود، تا یه جایی یادمه که با اون حالش و منو نشوند پیش خودش و مهربون بود، انگار نه انگار که خودش و همه میدونستن شب آخر زندگیشه‏،‏ منو نشوند و باهام حرف زد، بهم گفت نشد برات دوچرخه بخرم، بعدش به بابام گفت بخری واسش ها، زودی، من خوشحال بودم از حرفش اما همه گریه می‌کردند.‏
خوابم برد و صبح که بیدار شدم خونه بزرگ پر از ادم شده بود و من که گیج این همه شلوغی و ادمهای که گریه می‌کردند شده بودم.‏
رفتم و مادربزرگ که خواب بود و صورتش سفیدتر از همیشه شده بود رو بوسیدم...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر