پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

برف بارید و سفید سفید شد

چشمام رو که باز کردم هشت صبح بود، به ساعتم نگاه کردم و چشمم به علامت تنظیم زنگش افتاد، یادم اومد دیشب برا ساعت نه صبح تنظیمش کرده بودم، پتو رو کشیدم رو سرم و تلاش کردم بخوابم، تو جام تکون خوردم، اما تلاشم بی فایده بود...‏
برف شدیدی می‌بارید و کل مسیر رو برخلاف همیشه زندگیم کلی با دقت گام برداشتم، موهام پر برف شده بود و وقتی تو عبور از شیشه ها به خودم نگاه می‌کردم لبخندی از رضایت داشتم‏.‏ پام که از در ورودی به داخل گذاشته شد استرس وجودم رو گرفت.‏
ساعت با کندی هرچه بیشتر می‌گذشت، بالاخره راس ساعت سه انتظار چند روزم به پایان رسید.‏
ساعت می‌گذشت و از یه جایی گم شدم تو زمان و حرفام، فقط حرفهای تمرین شده رو سریعتر بیان می‌کردم و در عبور تصاویر غرق شدم.‏ حرفهام تموم شد، هنوز گیج بودم و زمان و مکان رو از دست داده بودم.‏
ایستادم، تو صورت‌هاشون خیره شدم و نگاهشون کردم، بیشتر نگاهشون کردم تا حرفی بزنم، قدرت حرف زدن نداشتم، گنگ بودم و گاهی لبخند روی لبهام می‌نشست...‏
تموم شد، تو تصوراتم پدیده پیچیده تری بود، در حالی که تمام مدتش تو خلسه عجیبی بودم...‏
تموم شد و هضمش طول کشید، هضم اینکه واقعا تموم شده، به خودم که اومدم شروع کردم سعدی خوندن.‏ بعدش هم داستانی از هوشنگ گلشیری و بعدش رادیو تهرانزیت، فکر کردم چقدر کتاب هست که باید بخونم، چقدر چیز هست که باید یاد بگیرم، چقدر زندگی جدید هست که باید داشته باشم...‏

پ.ن.1 : ‏آخرین روز زندگیم بود که یک برقی بودم، بعدش همراه کلی چیز دیگه که این روزها دفن کردم، برام دفن شده خواهد بود و حس بدی خواهم داشت وقتی کسی مهندس صدام کنه.‏ شاید کار سختیه چون باید به کلی آدم بفهمونم این لقب رو دوست ندارم، شاید عزیزترینشون پدرم باشه که به واسطه علاقه بی‌نهایتش به ریاضیات مهندس بودن رو کلی دوست داره!‏
و اگه یک روز دیگه قرار باشه دانشجو باشم و قرار باشه علمی بیاموزم تمام تلاشم رو می‌کنم که این علم
   .‏باشه Education Science‏

پ.ن.2:‏ از دیدن و بودن ادمهایی که سرشار از احساسند همیشه لذت بردم و می‌برم.‏ امروز ش از وقتی رسید، اومد و کنارم بود و یک دنیا حس خوب داد بهم، امیدوارم مدت زیادی از بودنش لذت ببرم و دوست خوبی باشم براش.‏

پ.ن.3:‏ با اینکه دوست نداشتم آدمها به زحمت بیفتند و بیان، و کلی آدم عزیز که گفته بودند خبر بدم و من این کار رو نکردم، باز هم یک سری عزیزهایی که نمی‌شد جلوی خبردار شدنشون رو بگیرم اومدند و چقدر از بودنشون خوشحال شدم و چقدر حس خوب داشتم از حضورشون، یک لحظه فکر کردم اگه نمی‌اومدند قبل و بعد دفاع از داشتن کلی حس خوب و کمک محروم می‌شدم.‏




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر