سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

روزهای خوب ‏

از صبح حالم خیلی خوب بود. دلیلش رو نفمیدم، شاید اینک دیشب بعد مدتها سه تایی باهم بودیم و یاد یه سال قبل تر افتادیم که همه حالمون بهتر بود، دیشبش باهم فیلم دیدیم و صبح باهم بیدار شدیم.‏
بعد مدتها باهم نهار خوردیم و تو اون جاده دوست داشتنی دانشگاه قدم زدیم، هوا یه روز پاییزی دوست داشتنی بود، و خب سرد و گرم میشد، رفتیم باهم بستنی خوردیم تو اون سرما و انقدر کار عجیبی بود که چند تا دختر شیطون و مهربون البته بهمون خندیدند و به قول معروف تیکه انداختند.‏
امروز برای اولین بار "غزل" رو بغل کردم، از این دختر کوچولوی دوست داشتنی حتما زیاد می‌نویسم، مطمینم روزای خیلی خوبی باهم خواهیم داشت.‏ امروز اولین روزی بود که باباش بودم :)‏
بلوار کشاورز با برگهای زردی که تمام راه رو پوشونده بود و هوای دوستداشتنی و بارونی که قطره قطره می‌بارید و نمی‌بارید اونم با یه دوست خوب و زدن زیر ترانه واقعا چسبید...‏
رودخونه ها رودخونه ها منم میخوام راهی بشم‏‏
‏ روز خوب با دوتای جای دوستداشتنی ادامه داشت، اولش رفتیم اگر و کتاب خریدیم، بعدش رفتیم کافه دریچه، دیدن صفورای مهربون و بابای کافه (به قول خودش) می‌تونه حال ادم رو خوب کنه و منی که خوب بودم کل روز، لذت بردم از بودنشون،دیدنشون و حرف زدن باهاشون...‏
امروز میزی که ما عادت داشتیم روش بشینیم  نبود دیگه و کلی شوخی کردیم سرش اما دلم میگیره به این فکر کنم که تا چند وقت دیگه صفورا اونجا نخواهد بود، هرچند خیلی وقت از اشناییمون نمیگذره اما می‌دونم دلم براش تنگ میشه که اونجا نیست دیگه...‏
اینم داستان نبودن میز ما از بلاگ خودش که بس عالی می‌نویسه دلم نیومد نیارمش:‏
‏از وقتی اینجا کار می‌کنم، کوروش و موسی هفته‌ای یک بار می‌آیند اینجا و هر بار پشت میز «بارگاه» می‌نشینند. همان میزی که پدر کافه خودش ساخته و رویش گلیم دارد. این بار آمدند و میز بارگاه نبود. میز بارگاه و میز آشپزخانه را که جفتش است، چند روز پیش برداشتیم و گذاشتیم آن لبه بالای در، که بخشی از دکور بشوند. حالشان گرفته شده بود. می‌گفتند رای‌مون رو که دزدیدند، گودر هم که بستند، میزمون هم که رفت … خندیدیم. اما واقعا خنده دارد؟ این‌قدر ناپایداری خوشی‌ها خنده دارد؟ خودم را مرور می‌کنم. رشته‌هایی که مدام پاره می‌شوند و من را بی‌جا و مکان‌تر می‌کنند. اما این وسط توان سازگاری‌ام با از دست دادن برایم جالب است. توانی که بیشتر و عمیق‌تر شدنش را حس می‌کنم‏.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر