سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

داستانک1: قاب

قاب

صدای تیک تاک ساعت دیگه کلافش کرده بود، بس غلت خورده بود روی تخت خسته شده بود. با این همه فشاری که طول روز بهش وارد شده بود همچنان تلاشش برای خواب بی‌فایده به نظر می‌رسید. تونست به سختی ساعت رو ببینه، ساعت چهار و هفده دقیقه صبح بود. باید می‌خوابید، باید سعی می‌کرد صبح بیدار شه و به زندگی روزمره‌ای که البته چند روز بود نداشتش برسه. انگار تمام فکرهای زندگیش اون شب بهش هجوم آورده بود، تمام دردهای فکری و روحی، تمام کارهای کرده و نکرده، اشتباهات و شکست های زندگی. همه اینها خوابیدن رو سخت کرده بود.
باز غلتید، اما خواب اونشب ازش فرار می‌کرد، دلش می‌خواست چشمهاش رو که می‌بنده دیگه باز نشه و صدای زنگ ساعت بازشون کنه. صدای جارو کشیدن خیابون با صدای تیک تاک ساعت در آمیخته شد، به رفتگری فکر کرد که همیشه این وقت صبح صدای جاروهاش رو مهمون اتاقش می‌کرد، اتاقی که هیچوقت انقدر ساکت و آروم نبود.
از حالت دراز کشیده تغییر وضعیت داد، لبه تخت نشست، به زمین خیره شد و دستاش رو به پشت سرش و لای موهاش برد، چند لحظه تو همون حالت موند و هیچ کاری نکرد. بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد، به آرومی دستگیره رو فشار داد، انگار نمی‌خواست کسی رو از خواب بیدار کنه، به سمت آشپزخونه رفت، بطری آب رو از یخچال برداشت و سر کشید، نگاهی به غذاهای درون یخچال انداخت، حجم انبوه غذاهای مونده تو یخچال بدجوری توی ذوق می‌زد، غذاهایی از یک نوع اما خیلی زیاد. یه خرما برداشت و توی دهنش گذاشت.
به سمت اتاق خودش حرکت کرد و نگاه عمیقی به اتاق خواب دیگه انداخت، بازهم دستگیره رو به آرومی فشار داد و باز سرش به سمت اتاق خواب دیگه چرخید. لامپ های اتاقش رو روشن کرد، از قفسه یه سی دی برداشت و توی دستگاه گذاشت، صداش رو زیاد کرد و لبه تخت نشست. این موسیقی آرومش می‌کرد، دراز کشید، چشمهاش رو بست.
در اتاق به آرومی باز شد، مادر خیلی آروم اومد و لبه تخت نشست، مثل همیشه لبخندی به لب داشت، نگاهی که آرامش ازش می‌بارید، آرامشی که از عشق سرچشمه می‌گرفت. دست های پسر رو گرفت، دستش گرم بود و حس خوبی داشت.
- هر وقت این آهنگ رو گوش میکنی حالت خوب نیست!
ادامه داد
- خوابت نمی‌بره؟
تنها صدای اتاق صدای بلند موسیقی بود
با لبخند نگاهی به صورت پسر انداخت و گفت:
- صداش رو کم میکنم، چراغ رو هم خاموش می‌کنم که بخوابی
دستهای پسر به گرمی فشرده شد و چند لحظه بعد صدای باز و بسته شدن در اومد.
صدای زنگ ساعت بلند شد، صدایی که با صدای بلند موسیقی درهم بود، چشمهاش رو به سختی باز کرد، به ساعت دیواری نگاه انداخت، ساعت چهار و بیست پنج دقیقه بود، انگار دیشب همون ساعت خوابیده بود، صبح زودی نبود اما پرده های اتاق باعث شده بود تنها روشنایی اتاق نور لامپ باشه، حوصله کاری رو نداشت، از اتاق بیرون رفت تا دست و صورتش رو بشوره، تو آینه خودش رو دید، چقدر آشفته و بهم ریخته بود، موهاش بلند شده بود و ریشش نامرتب و بلند بود. بیرون اومد، از یخچال حلوای سفتی از ظرفی که اخرین تکه های حلوا رو تو خودش جا داده بود برداشت.
به سمت اتاق حرکت ، باز هم به اتاق خواب نگاهی انداخت، هنوز به قاب عکس بزرگ دم در اتاق عادت نکرده بود، قاب عکسی با روبان سیاه دم در اتاقی که سالها اتاق مادر بود،مادری که تنها ادم زندگیش بود، حالا فقط یه عکس به دیوار مونده بود. به اتاقش رفت، لامپ رو خاموش کرد، صدای موسیقی رو کم کرد، دراز کشید، یاد دیشب افتاد.
بغض راه نفس کشیدنش رو بسته بود...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر