یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

آرامستان

با معرفی یه آدم دوستداشتنی به گروه سنگی پیوستیم و اولین برنامه تهرانگردیمون رو باهاشون رفتیم، شروع تهرانگردی ما باهاشون خورد به جایی که آدمها تموم می‌شند و راحت و بی درد می‌خوابند.‏
فکر نمی‌کردم تو دل تهران بشه همچین جاهایی پیدا کرد، آرامستان اقلیت های مذهبی بود و حتی قسمتی از خاک کشورهای مطبوعشون و گویا رفتنش به ویزا احتیاج داشت و ما بدون خدمت مقدس سربازی تونستیم تو یه روز به خاک چند کشور وار بشیم انگار!!!‏ :)‏
جمعه ساعت هفت صبح بیدار شدن برای من که در طول هفته کم پیش میاد صبح رو ببینم سخت بود اما بس خوب بود و لذتبخش که امیدوارم باز پیش بیاد و بریم.‏
اولین آرامستان مربوط به فرانسه بود، کاتولیک بودند و چقدر تنوع در سنگ‌های ارامستان وجود داشت، صلیب های متنوع و زیبا و مریم های مقدس غمگین که زانوی غم به بغل گرفته بودند و به مرده زیر سنگ نگاه می‌کردند تا آروم باشه...‏
آدمهای معروف، دوستهای شاه، پزشک های شاه های قبل،نوادگان بزرگان تاریخ!!!‏ و آدمهای معمولی، شاید فقیر و شاید مخالفان برخی شاه ها، همه اروم کنار هم خوابیده بودند و خیلی تفاوت دارا و ندار، معروف و معمولی و دوست و دشمن قابل تشخیص نبود...‌‏‏
قسمت بعد آرامستان لهستانی هایی بود که از جنگ جهانی آواره شده بودند و اینجا به خواب ابدی رفته بودند، حزن انگیز ترین آرامستانی که تا بحال دیده بودم، غربت عجیبی که داشت، دوهزار سنگ کاملا متحدالشکل با سیمان به هم پیوسته و تکه کوچکی بالا سیمان برای نام و نشان ادمها، آورگان جنگ، مهاجران اجباری، دوری از وطن و خانواده، درد، بغض داشت این آرامستان...‏
آرامستان بعد مسیحیان ارتدوکس بودند ، خاکی از یونان و روسیه، صلیب های شکسته، سر و پای عیسی مسیح و چمباتمه بر دار، دزدی که به آسمان رفت و دزدی که خاکی ماند!‏ شاهزاده ای که همسر شیرینی فروشی شد و مقبره ای مثل خانه ای از شیرینی !‏‏
و در انتها آرامستان ارامنه...‏
مرگ سوای ترس یا ارامشش، درد اور بودن یا دوست داشتنی بودنش پدیده ای بسیار عجیبه، من فقط دوست دارم اون لحظه آخر که چشمهام بسته می‌شه وباز نمی‌شه حسرتی نداشته باشم...‏

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر