یاد باد آن روزگاران یاد باد
چهارشنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته دوم دی
یاد باد آن روزگاران یاد باد
شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳
به گوش بيستون هنوز، صداي تيشه هاي توست*
الكل ها سرد شدند، سرم به سبكي قبل شده بود و بالهاي پروازم بريده شده بودند. خيال ها از بين رفتند و ديوارهاي خانه سرجايشان نشستند. براي يك لحظه عاقل شده بودم! همان عاقل هميشگي، با همان محافظه كاري هاي هر روزه و همان زندگي تكراري سالها. "ارسال" را فشار ندادم، خوابم برد. صبح كه به نوشته خيره مانده بودم به خود لعنت ميفرستادم.
* تكه اي از شعر "زندگي" - هوشنگ ابتهاج
پنجشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۳
جزیره هرمز - قشم
پریدن از صخره به دریا و شناکردن لذت تمام نشدنی دیگری بود که صبحمان را آغاز و شب مان را به پایان میبرد اما سیرمان نمیکرد. از طرح و رنگ و برجستگی های زیبای صدف ها و سرخی خاک و رنگارنگی کوه ها و صخره های جزیره اگر نخواهم بگویم از لذت خزیدن در غارهای سنگی و دیدن سوراخهای ریز و درشتی که لابلایش گاه منظم و گاه بی حساب چیده شده بود و از دیدن دریا از بلندی بالای دره نمیتوانم حرف نزنم. از شب یلدای زیر نور ستارگان و دور آتش نشینی و گپ و گفت و از انار سرخ و سیب زمینی های خاکستریش. و از آدمهای نازنینی که همیشه برایم لذتی بیشتر از سفر داشته اند. آنقدر که فردای سفر دلم تنگ تک تک شان باشد و آرزو کنم دوباره سفری شود که همراهشان باشم.
سهشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۳
آفتاب تهران
دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۳
شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۹۳
سترون
منوچهري شعري در مدح كسي دارد كه با توصيف شب آغازش ميكند، ابتدا شب را به زني تشبيه ميكند و سحر را به فرزندش، حالم بيت سوم شعرش است
كنون شويش بمرد و گشت فرتوت * از آن فرزند زادن شد سترون.
دوشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۳
كلامت لطيف و موزون است
"ميا كوتو" ميگه: گوش كه كنيد متوجه ميشويد ما از سلول و اتم ساخته نشده ايم، ما از جنس داستان هستيم. (آخ از خوبي اين جمله) و در زندگي من اگه يه نفر تمامش از جنس داستان و خاطره باشه اون باباست، تماما از جنس تعريف كردن، انقدر كه اگه قابليت خوب تعريف كردن رو مثل رانندگي در نظر بگيريم، بابا ميتونه تو مسابقات فرمول يك شركت كنه، اونوقت شايدم روش شرط بستم و اونم تونست مقام بياره.
بارها تو جمع فاميل و دوستان بيان خاطراتي ازش خواسته شده كه همه جمع نه يكبار كه چندبار شنيدن و حتي خودشون حضور داشتن اما از بيانش چنان به وجد ميان كه انگار اولين بار با چنين خاطره بانمكي روبرو شدن. و من كه اكثر اوقات مشترك اين جمع هام از اينكه تكرارش چرا انقدر موجب لذت و حظ فراوانشون ميشه متعجب ميشم. اما به مرور زمان با اين پديده كنار اومدم و حتي به كشف مفهوم سرعت توليد خاطره در زندگي نائل اومدم. اينكه اگه در جووني بشه هفته اي يا ماهي چند خاطره ساخت هرچقدر كه سن بالا ميره به فصلي يه دونه و سالي يه دونه ميرسه، سني هم وجود داره كه آدم هر چند سال اتفاق قابل تبديل به خاطره براش پيش مياد. بقيه انگار اين رو بلدند و از ترس رسيدن به اون نقطه خاطرات رو تكرار ميكنن تا يادشون نره و تموم نشه.
جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۹۳
سهشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته اول آذر
خرابم میکند هرشب فریب چشم جادویت
پ.ن. امروز فهمیدم آن روز رسیده و "نظیر" دیگر به مدرسه نمی آید، به خانه اش برگشته، به وطنش. "نظیر" منظم ترین و درسخوان ترینِ بچه هایم بود، حس دوگانه خوشحالی و ناراحتی از رفتنش تمام مدت کلاس در من نشسته بود، با برگشتن "نظیر"ها به آینده آن سرزمین دوست داشتنی و خیال انگیزم امیدوار میشوم، آنها میتوانند کاری کنند که وطن برایشان وطن شود. کاش یادش بماند آن بنفشه ای که قرارش را در کلاس بنا نهادیم در گوشه ای از خانه شان بکارد.
دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳
بدون عنوان
بارها تلاش کردم خط و ربطش به حالم را کشف کنم، روزهای حال خوب زیاد نوشته ام، روزهای حال بد هم. از محور حال خوش و ناخوش خارج شده ام این روزها، میگذرانمش تا بگذرد، دیگر امیدی هم به دیدن روزهای خوش و ناخوش برایم نمانده، تنها تلاشم برای مفید بودن این گذران است، برای خود و عزیزانم.
دلم اما برای حال خوش و ناخوش روزها تنگ میشود.
سهشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته پایانی آبان
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا
به برم میشکند.
پ.ن. دقت و علاقه ای که بچه هایم به تخته نوشت ها دارند برایم عجیب و لذتبخش است. بعد هر بار نوشتنش همه به تخته خیره میشوند و اصرار میکنند برایشان بخوانم، امروز مجبور شدم در دفتر دو نفرشان بنویسمش تا یادشان بماند. گفتگوی همیشگی ما هم اینگونه است:
- آقا میشه بخونیدش
+ میخونمش، اما این خیلی مهم نیست بچه ها
- اگه مهم نیست چرا نوشتید؟
+ برای من مهمه، اما برای شما مهم نباشه
- برا ما هم مهمه آقا
پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳
آویزه گوش
پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیده ای.
زین پس همه چیز جهان تکراریست جز "مهربانی".
تا یادم نرود مهربانی کردن.
سهشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۳
شبها
"دیشب قبل خواب داشتم یک چیزی برات مینوشتم. روی کاغذ نه، توی سرم. از اینها که با خواب قاطی میشود و آدم نمیفهمد دارد به کجا میرود حرفهاش. صبح که بیدار شدم هیچ یادم نبود چی نوشتم. شروعش مانده فقط: نا یِ جانم."
یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۳
گرمتر بتاب*
چقدر بايد عميق باشد؟ چقدر بايد درونم را عميق حفر كنم تا تو را در بياورم؟ تمام وجودي كه تكه تكه اش ياد تو در آن نشسته، همه جايش. مي روي و همه چيزم با تو پرواز ميكند، آن صبح لعنتي حالا ديگر از رگ گردن نزديكترم شده است. ديگر هيچ برايم نمي ماند، همه چيزم را باخته ام. هيچگاه به رفتنت فكر نكرده بودم، به كنده شدن تكه اي از وجودم.
تمام آن روزهاي خوب و بد را ديگر چه كسي برايم پر ميكند، آن صبح هاي پر از موسيقي را، آن اتاق هميشه تاريك را، ديگر چه كسي جاي تو برايمان حرف ميزند، سرو صدا راه مي اندازد، ديگر چه كسي ميتواند بلندمان كند تا قدم بزنيم، چه كسي روزهاي سكوت دفتر سفيدش را بر ميدارد و نقش ميزند، چه كسي قد تو بوي سادگي ميدهد، چه كسي با من آنقدر معصومانه از عاشقانگي حرف ميزند، چه كسي قدر تو عشق برايش مقدس است. بعد تو ديگر چه كسي وقت برف باريدن به حياط ميكشاندمان، من با چه كسي جاده هاي طويل را قدم ميزنم، چه كسي را دارم تا در صف هاي بي قواره كنارش آرام باشم. چه كسي مانده كه مثل تو باشد، در من.
حال اين نوشته تلخ است، همانقدر كه خودم از روزي كه نامه هايي كه بوي رفتنت را ميداد در دست گرفتم. اين زمستان برايم سردتر از هر سال خواهد بود، نميدانم ميتوانم سر كنمش يا نه. فكر ميكردم رفتن عزيزان تمام شده باشد، اين پاييز اما پاييزتر از هر سال شده است، افسردگي فصلي عود كرده ، افسردگيش حتي از فصل عبور كرده و عميق تر در من نشسته است.مانده ام بدون اميد و انگيزه ادامه دادن.
آن عصر دلگير از يادم نميرود، نشسته بوديم روبروي هم، نميتوانستم به صورتت نگاه كنم، معصوم و ناب بودنت نميگذاشت شروع كنم به بيان حرف هاي سخت، سرم را كه پايين انداختم دنيا وارونه شده بود، تو دلداريم ميدادي، جايمان عوض شده بود، بغض داشتم و آرامم ميكردي، دنيا وارونه تر از هميشه بود، انقدر وارونه كه تو را آزار دهد، كه قدرت را نداند.
حالا تو به سوي اميدهاي جديد زندگيت پر ميكشي، در سرماي صبح آخر سخت در آغوشت ميگيرم، محكم و استوار مي ايستم و برايت آرزوهاي بزرگي ميكنم كه ميدانم به آنها خواهي رسيد، اما كيست كه نداند تنها تلنگري كافيست تا ظاهر استوارم شبيه درون ويرانم شود و فرو بريزم. كيست كه نداند پس اين لبخند هزار قناري خاموش در گلوي من نشسته است.
اين نوشته تماما براي "ش" نوشته شده، "ش" نازنين، كه عصاره تمام خوبي هاي زندگيست.
* خورشيد آرزوي مني، گرمتر بتاب - فريدون مشيري
چهارشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۳
لذتهای گم شده
جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۹۳
دخترک ژولیده
سه. استاد ژولیدگی موهایم را دیده بود، شاید ژولیدگی های دیگرِ روزهایم را هم توانسته بود بداند، "دخترک ژولیده" را داده بود تا بزنم، حالا من به سه شبانه روز حبس شدن می اندیشم و زیرزمین تاریک و نمور.
چهارشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۳
همچون بنفشه ها
نشستن كنارش بهترين كار دنيا بود، براي خودم.
سهشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته اول آبان
جمعه، آبان ۰۲، ۱۳۹۳
عصر جمعه
می نشینم
مثل زلزله زده ها
در کنار صندلی ام
و کشتگانم را می شمارم
و تکه پاره های تنم را جمع میکنم
سعاد الصباح
-----------------
بین خودمان باشد
تو را
یواشکی دوست دارم
ناظم حکمت
تکه ها - دو
ناخوش بودم، اولین روزهای همین ناخوش بودن تکراری این روزها، "الف" حالم را میدانست، خواست هم را ببینیم، نوشتن مثل همیشه صادق ترین بخش درونیم شده بود، برایش نوشتم "من را ناراحت نخواهی دید، هیچ وقت. اگرهم بیایم ته مانده انرژی درونیم را صرف میکنم که خوب به نظر بیایم و نفهمی". همیشه همینطور بوده، تمام توانم را بکار بستم تا در جمع خوب و خندان باشم، اگر انقدر توان نباشد که بتوانم نقشش را بازی کنم ترجیح میدهم تنها باشم و کسی را نبینم تا اینکه غمزده دیده شوم. هم خانه اسبق میگفت این میشود دورویی و دروغ ، اگر دروغ باشد میشود تنها دروغی که در زندگی بکار میبرم.
از این تکه هایم که مینویسم، به این معنا نیست که دوستشان ندارم، یا میخواهم تغییرشان بدهم، شاید اینجا ثبتشان میکنم تا چند سال بعد ببینم چقدر شبیه خودم مانده ام، چقدر این تکه ها من را تشکیل داده بوده و قابل تغییر نبوده. از کلیت این تکه ها راضیم، همه چیزهای خوبی که دارمشان، حتی ناخوش بودن این روزها که بابت یکی دیگر از این تکه هاست. تکه هایی که از من جدا نمیشود. راضیم از اینکه وقتی در جمع یک لحظه به فکر فرو میروم چند آدم مهربان پیدا میشوند که بپرسند چرا شبیه خودت نیستی و بگویم چیزی نیست و باز شبیه همیشه باشم.
چهار سال پیش بود، یک روز پاییزی، در سفر بودم، در راه برگشت خبر دار شدم بابا حالش بد شده، قلبش که آرام ترین جای جهانم بود درد داشت، به تهران که رسیدم عصر بود، ماشینی پیدا نکرده بودم که بروم شمال، خانه دوستی که خانه امن آن روزهایم بود مهمانی کوچکی برپا بود، چند رفیق که معاشرتشان لذتبخش بود دور هم بودند، تماس گرفت که بروم و رفتم. لابلای معاشرت توانم به انتها رسید، اتفاق بزرگتر از توانم بود، به اتاق کناری رفتم، اشکهایم تمام نمیشد. تا سحر با همه تلاششان آرام نشدم. همه مهر و تلاششان برای همیشه در خاطرم می ماند، اما کاش آنشب آنجا نبودم.
چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته پاياني مهر ماه
یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۳
بدون عنوان
جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۹۳
عصر جمعه
سهشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۳
چاره
چهارشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۳
دوباره مدرسه
مانده بودم از ذوقش بميرم يا از درد اينكه نميتوانم.
شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۳
درفتها
سهشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۳
بوی جوی مولیان
برای اول مهر دلم نیامده بود به مدرسه نروم، از صبح که تصمیمش شکل گرفته بود قدر کودکی کلاس اولی که شوق مدرسه دارد ذوق در من خانه کرده بود.
همه دنیا باید زودتر میگذشت تا عصر شود و دوباره مدرسه را ببینم، لبخند از لبانم پاک نمیشد، تمام مسیر به خوشی و خیال شیرینش گذشت.
باور نمیکردم دوباره روی نیمکت های مدرسه نشسته ام، بچه ها یکی یکی، سلام کنان وارد میشدند و لبخند بیشتر از قبل به صورتم می ماسید. خانم "خ" به مهربانی همیشه بود، همانقدر کوشا و مصمم برای بهبود، برایم از ذوقی که در صورتم نمایان بود گفت و بیشترش کرد.
همه تغییرات مدرسه اما بوی خوشش را نتوانسته بود از بین ببرد، بوی روزهای خوب میداد، از نفس کشیدنش سیر نمیشدم، تند و تند چند نفس عمیق کشیدم، از خوشی دلم میخواست بزنم زیر گریه.
یکشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۳
وير
فكر ميكنم كه چه مانده از من؟
چقدر شبيه خودي هستم
كه سالها دوستش داشتم
كه شبها برايم از عاشقانه ها ميخواند
و عصرهاي دلگير به زندگي مهمانم ميكرد
چقدر دلم وير دوست داشتن ميگيرد.
چند ماه بعد تو
فكر ميكنم چقدر زنده ام هنوز.
دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳
کتاب ها
دو. حرف زدن از كتابها خوب و دوست داشتنی ست، هرچقدر که بگویند و بگوییم کم است و باید بیشتر درباره اش حرف زد. به این فکر میکنم که همانقدر و بیشتر حتی از تاثیرگذاری کتاب ها "آدم" ها در زندگیم تاثیرگذار بوده اند، کاش بازی راه می افتاد تا آدمهای تاثیرگذارمان را به یاد بیاوریم، اگر دورند یادی کنیم ازشان و اگر میشود خبری بگیریم از آنها، اگر نزدیک و کنارمان هستند بدانند چقدر در زندگیمان تاثیر داشته اند و بودنشان زندگی را برایمان متفاوت و بهتر کرده، به انها بگوییم تا شاید بمانند و نروند.
چهارشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۳
مشکل توان بریدن - دو
.........................................
سایه دار بمانی.
یکشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۳
مشکل توان بریدن
یادم می ماند و چقدر خوشحالم از بودنتان، تک تکتان که هستید، دور و نزدیک، بودنتان یعنی درست بودن مسیر زندگیم، همه تان میشوید هدف زندگی، میشوید هدف پرواز کردن، میشوید بهانه لبخند داشتن در روزهای سخت.
چهل و سه بار تماشاي غروب
شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۳
تکه ها - یک
چند روز پیش هم آمده بود سراغم، یک کلمه کافی بود، یادم آمده بود اولین بار کلمه را برایش بکار برده بودم، لابلای حرف سکوت شده بودم، لبخند زده بودم، دلم خواسته بود بروم خانه بعد بروم بزنم به دریا، انقدر شنا کنم که جانی نماند، همان وسط دریا بمانم. موج هم به ساحل نیاوردم.
تکه های دردناک و تلخی که این "من" را به وجود آورده دوست دارم، (سلام "م") این فراموش نکردن را، این تیر کشیدن دل را وقت دیدنش، وقت یاد آوردن لحظات و کلماتی که برایم او میشود، این ذات شرقی بودن و درد دوست داشتن کشیدن را، این نافرجام بودن دلدادگی و نشستن به پایش را.
یکشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۳
وچقدر منِ غمگين را بيشتر دوست دارم
شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۳
امروز
یک نفر باشد که با او اشک بریزید هم چه بهتر!
امروز
جمعه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۳
شهریور نودوسه
از عاشقی، که میدانم باید تمام شود، که بهتر است تمام شود، که چاره ای نمانده، من اما از سه سال بعد میترسم که در همین نقطه مانده باشم، که این ناتوانی کندن کار دستم داده باشد، که نبش قبرش کرده باشم و دوباره امید بسته باشم. آن روز هم ساعتها را عقب عقب شمرده بودم. حتی دقیقه ها را، نمیدانستم چه میشود و چه را میشمارم اما.
زورم به کار رسیده است، به همه پیشنهادهای خوب رسیده پشت پا زده ام تا همچنان پشت میزم بمانم، تا همه تمام شدن ها سرم هوار نشود، که مجبور نباشم ساعتها را چندباره به عقب بشمارم. که یکجا مانده باشد که خالی بودنم را پر کند. که گاه و بیگاه فکرم پر نکشد به سویش.
چهارشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۳
یکشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۳
گلیم
باید هنوز بودی، در همان خانه ته آن کوچه تنگ، همان خانه که خورشید هر صبح خست داشت در روشن کردنش، با همان پیرمرد دکه دار که سیگار میفروخت و یک وقتهایی خودش با ما میکشید، در همان نقطه که مرکز ثقل جهانمان بود، درست همانجا.
و میخزیدم آن کنج خانه، روی همان گلیم دست بافت، و میخوابیدم، یک روز، دو روز، ده روز، انقدر که خستگیم برود، و دلیلی نداشت برایت بگویم که توانی نمانده تا بجنگم، تا بمانم، تا امید مرده را دوباره زنده کنم.تا ادای مسیر سبز را در بیاورم "خسته ام رییس، خیلی خسته". همه اینها را میدانستی. نباید حرف میزدم، نباید ناله میکردم، نباید به چشمهایت نگاه میکردم، باید روی همان گلیم میخوابیدم و زندگی تمام میشد.
جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۳
شنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۹۳
به قول و غزل قصه آغاز کن
و قصه را از انتها شروع کنم، از این روزها، روزهایی که دلم میخواهد رد پایش بماند در گوشه و کنار زندگی، روزهای جوانه زدن بذر امید و سبز شدنش. قصه باید از غروب خورشید آن روز در دل این تابستان گرم بگذرد، از لابلای صدای کودکان و از کنار درختهای سبز، و روزها را رد کند، دقیق و آرام تا اولین روز و این امید باشد که شبها را به هم بچسباند و عقربه ها را با خود حرکت دهد. باید همانقدر دلنشین تعریفش کنم که در دل من خانه کرده، همانقدر گرم، همانقدر پر از رنگ پر از آوا . انقدر که دلتان بخواهدش.
یکشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۳
كسي كه ميتواند تمام حرفهاي سخت كتاب كلاس سوم را، با چشمهاي بسته بخواند!*
حس پرنده كوچكي در من است كه وقتي به حد توانستن رسيد مادر از بلنداي لانه بالاي درختي هلش داد تا پرواز كند، تا رسيدن به زمين چند روزي طول خواهد كشيد، حس ناب اين پرواز ولي خواهد ماند، براي هميشه.
مادر؟ مادر ميشود همين جنگ و آشوب دروني، همين كلنجارهاي وقت و بي وقت، همين دستهاي مهرباني كه كشاندم و همين "اميد" كه ماند و به پرواز درآوردم.
* كسي كه مثل هيچكس نيست / فروغ فرخزاد
پنجشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۳
تمام
دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۳
كاش
كه سالهاست
هرشب با طلوع ماه در من بيدار ميشود
و تا صبح
آوازي به رنگ آسمان ميخواند.
بايد از چشمهاي ساده اش
شعري بسازم
كه لالايي مادران شود
در روزهاي جنگ.
از طره سياهش
داستاني بايد
كه بوي برگ بدهد
در باران روزي پاييزي.
بايد از دامن بلندش بنويسم
از لبخندش
از سكوتش
از او
كاش ميتوانستم.
شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۳
انفجار
يك. در سريال "sopranos" نقش اول دوست داشتني، يعني همان "توني" نازنين براي مداواي آشفتگي روحي و سردرگمي هاي رزومره برخلاف ميل باطني و حرفه اي هر هفته با روانشناسي ديدار ميكند. ديدار توني سوپرانو با روانشناس از نقاط عطف هر قسمت است كه در آن توني از كوچكترين مسائل خانوادگي تا مهمترين اصول كاري را با مراعات تمام براي خانم روانشناس تعريف ميكند، در حين اين گفتگو عصباني ميشود، تهديد فيزيكي ميكند، فحش ميدهد، ناراحت ميشود و گاهي قهر ميكند و اين افت و خيز، وقتهايي منجر به قطع شدن ادامه ديدارهاي هفتگي ميشود تا طرفين احساس كنند بايد اين گفتگوها ادامه پيدا كند. از طرف ديگه همسر توني كه به نسبت مسيحي باايماني به نظر ميرسد، از پدر روحاني كليسا براي اعتراف به گناهانش بهره ميبرد.
دو. نوشتن (اينجا) همواره براي من حكم ديدار با روانشناس يا شايد اعتراف نزد كشيش را داشته است، قبلتر با حفظ اصولي اينجا مكاني براي بيان كوچكترين اتفاقات روزمره تا مهمترين رويدادها و حس هاي من بوده. اين روزها اما سخت تر از هميشه شده است ، نميدانم از كجا اين اتفاق شكل گرفت، ديگر روزمرگي نوشته نشد، دوراهي ها و تصميم هاي سخت درونم ماند و سفت و سفت تر شد، و اين عدم گفتگو شكل بدي به خود گرفت. حالا سخت تر و ناراحت ترم، با آرزوهايي دورتر كه از لمس شدن روز به روز بيشتر فاصله ميگيرند و اميد را كمرنگ تر ميكنند و انفجاري كه همين نزديكيها درونم رو نابود خواهد كرد و تاثيرش به بيرون هم خواهد رسيد.
شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۳
یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۳
توقف
زمان بايد در همان لحظه برايم متوقف ميشد، درست در همان نقطه، همان قدر برتر از خيال و قياس و گمان و وهم، همان قدر خوب و آرام و پر از روشني. نبايد حتي دقيقه اي ادامه مي يافت.
چهارشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۳
همانطور که می گویند
با زندگي بي حساب شدم
بي جهت
دردها را
فاجعه ها را
دوره نكنيد
و يا آزارها را.
شاد باشيد"
شعري كه در نامه خودكشي "ولاديمير ماياكوفسكي" نگاشته شده بود.
همان.
شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۳
چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳
نبرد من
از تاریک و تنگ ترین کوچه های گلی و دوست داشتنی بافت تاریخی یزد عبور میکنم، همانقدر روزهایم تاریک و تنگ به نظر میرسد و در آشوبهای همیشگی که یادگار روزهای دور است غوطه ور شده ام.
کوچه های شهر با خشت های خشک شده در کوران روزگار، سخت در هم تنیده و نقشی زیبا به دیده می نشاند؛ بهترین پناه این روزها لابلای دیوارهای شهر و در میان لهجه های پیرزنانی است که در هیاهوی شان نبرد تلخ و سهمگینی گم میشود.
این جنگ تن به تن باید در همین حوالی به صلح برسد، تا بیش از این وجودم را تسخیر نکرده است. تا بیش از این پس سنگرهای خودساخته پناه نبرده ام. تا خاکریز همه من را در خود فرو نبرده است.
فاتحان بزرگ جنگ ها باروهای بلند و دیوارهای ستبری داشته اند، من اما دیوارهایم شکست برایم به ارمغان اورد، شکستی که به آن افتخار کرده ام و همواره خواهم کرد، شکستی که من را تبدیل به کسی کرده که امروز هستم، شکستی که با پیروزی تنها چند قدم فاصله داشته اما قدم در راهی که نباید بر نداشته ام تا پیروز باشم؛ من به تمام این روزهای سخت و حال های بد که حاصل این شکست است افتخار میکنم. به تمام نداشته هایی که با چند قدم بدست می آمد اما نخواستمشان میبالم.
من به این موجود غمگین و شرمسار شکست های پیاپی افتخار میکنم.
یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۳
Reyes De Europa, ¡Hala Madrid!
دو. برخلاف رفاقت ها كه نقطه آغاز آن مكان و زمان مشخصي دارد، به خاطر ندارم از كجا طرفدار تيم هاي خاصي در فوتبال شده ام، چطور يك كودك ميتواند طرفدار رئال مادريد شود؟ يادم مي آيد در روزهاي شروع عشق خاص به اين باشگاه رقيب ديرينه بهتر بود، بارسلون در اوج بود و در سال اولي كه مادريديستا شده بودم اين بارسلونا بود كه قهرمان لاليگا شد. و اگر امروز ميخواستم شروع به طرفداري تيم خاصي كنم آيا تنها زمين فوتبال تاثيرگذار بود؟ و انديشه سياسي موجب ترجيح تيم ديگري جاي يك تيم با سابقه وابستگي به پادشاهي نميشد؟
سه. ديشب دراماتيك بود، دهمين قهرماني اروپا كه دوازده سال انتظار را به همراه داشت نزديك و دور بود، مخصوصا وقتي دقيقه ها با سرعت هرچه بيشتر به نود رسيدند. دقيقه نودوسه گل زده شد، به مرز جنون رسيديم، قلبمان به تپش افتاد، بغض ها فرياد شد و اين لذت فوتبال است.
جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۳
عصر جمعه
یک.
هزار سال به امید تو توانم بود * هر آنگهی که بیایم هنوز باشد زود
مرا وصال نباید همان امید خوشست * نه هر که رفت رسید و نه هر که کشت درود
سنایی
دو.
"امید"
لغت نامه دهخدا
امید. [ اُ / اُم ْ می ] (اِ) در پهلوی ، اُمِت . در پازند، اُمِذ . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). رجو. رجاوة. مهه . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). مرجاة. (منتهی الارب ). امل . امله . ترجی . ارتجاء. ترجیه . آرمان .
|| چشم داشت . انتظار. توقع. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). چشم داشت و انتظار و نگرانی و توقع. (ناظم الاطباء). بیوس . برمو. پرمو. پرمور. پرموز. (از یادداشتهای مؤلف ). انتظار برای چیزهای خوب . توقع و چشم نیکی از مردم و از هر چیزی داشتن .
سه.
من
شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳
بخند
دلش براي آن دستها پر مي كشيد، براي آن نگاهها، شرم اما بندي سخت بر پايش بسته بود، تلاش كرده بود تا از بند خلاص شود، نشده بود اما...
یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۳
شروع ميكنم پس هستم
بايد تمرينشان كنم تا خشك نشود، بايد همواره روزي وجود داشته باشد كه آغاز ناكرده اي همان روز باشد، شروع شود و روزي به پايان رسد. اين آغازها بوي زندگي ميدهد، نشاني از زنده بودن.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۳
اين پست
نوشته هاي ديگران را ميخوانم، چقدر دلم ميخواست بتوانم بنويسم، همانقدر دل نشين و بعد نوشتنش انقدر سبك باشم كه دلم نخواهد تمام شود و كشدارش كنم. اين پست بايد همنقدر بي دليل و بي هدف كه نوشته شد تمام شود.
دوشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۳
درگير
شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۳
دوباره بخند
و من حالا میتونم لپتاپم رو بگیرم دستم و بیام فیسبوک یا چت کنم یا مثلا ببینم کی عکس جدید گذاشته. فکر کن! یادته چقدر غر میزدم که مجبور شدم یه ترم تمدید کنم؟ بعضی وقتا همون کارهایی که اعصابتو خرد میکرد مثل سر و کار و غذا پختن و ... آرزوت میشه. باور میکنی؟
دوشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۳
تو آن باد سردي؟
یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۳
خالي
حذف تمامي شماره هايت به ناخواسته مزيتش پاك شدن كاملشان است و يادآوري ارزش آناني كه هستند، نزديكند و قابل لمس و ديدار.
پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۳
سال بی شهروزی
دو. با رفیق باید چند شب تا صبح نخوابیده و حرف زده باشی، باید داستان خوانده باشی تا بخوابد، باید غذا پخته باشی و دور سفره خورده باشی، باید دشت و دمن و کوه رفته باشی، با رفیق باید در جاده بوده باشی، باید درد دل کرده باشی، باید شب های پرستاره دور آتش آواز خوانده باشی. باید از خنده روده بر شده باشی، باید اشک ریخته باشی، باید ساز زده باشی، آب بازی کرده باشی، با رفیق باید در خیابانهای پر از دود و اشک آور دویده باشی و نام میرحسین را فریاد زده باشی، باید از بودنش خوشحال باشی و کیف کرده باشی، باید رفاقت را کهنه کرده باشی.
چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳
سهشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲
سالهاي دور
چه كسي ميتوانست بداند بعد اين سالهاي گذشته نه چندان دور، چه چيزي پيش ميآيد؟ از كجا ميشد فهميد آنقدر همه چيز عوض ميشود كه نشود ديگر به گذشته برگشت؟ حتي ياد آن روزها تبديل به خاطره اي عجيب و دور شود و تصورش سخت باشد.از كجا بدانيم چندسال ديگر چقدر همه چيز ميتواند عجيب باشد و از اين روزها تنها تصوري دور و سخت بماند. هر روز ميتوانم به اين فكر كنم كه چندسال ديگر زندگي چقدر عجيب و غريب ميتواند باشد، چقدر جامد و چقدر مايع و هر روز فكرم با روز قبل متفاوت باشد. در خيالم يك روز سالهاي بعدِ دور، رنگي و پرهيجان است و روزي سياه و سفيد و در سكوت. من؟ همانقدر كه اين را دوست دارم آن هم برايم شيرين است.
تنها تصوير ثابت اين تصور قرار گرفتن است، بايد قرار گرفته باشم، بايد خانه اي باشد كه ماواي عزيزاني باشد كه بتوانند به قرار داشتنم تكيه كنند. بايد بتوانند هر چند سال دورِ بعدتر و بعد نبودن و نديدن سالها همانجا پيدايم كنند، در همان نقطه زندگي.
و تو، تمام اين سالها تصوير ثابت ديگر هستي، كه با قرار گرفتنم گره خوردهاي. از كجا ميتوان فهميد انقدر همه چيز عوض نشود كه تو نزديكتر از تمام سالهاي دور، از ذهنم بيرون آمده باشي و من دستهايت را گرفته باشم.
جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۹۲
صد سال تنهایی
جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲
یکشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۲
با شاعران جهان
پنجشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۲
از امید سخن بگو - دو
پنجشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۲
ستاره*
جرئت نداشتم به صورتت نگاه کنم، به دستهایت خیره میشدم. دستهایت برایم لذتبخش تر از تمام فیلم های دنیا بود، سینما تاریکتر از همیشه بود، زندگی برایم روشن بود اما. به صورتم نگاه کردی، به دستهایت خیره شده بودم، صورتم را بالا آوردی حالا به چشمهایت گره میخوردم.
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲
دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۲
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
خاطره آن روز از ذهنم پاک نمیشود، یکی از اولین روزهای دی ماه سرد آن سال بود، کلاس فیزیک بود و از درس لذت میبردیم، فصل آخر کتاب و بود و نفس های آخر فرمولها و روابط ، کسی از استاد پرسید کی فیزیک تمام میشود و دیگر کلاسهایش تشکیل نمیشود، بدون هیچ وقفه ای استاد با آن لحن دوست داشتنی جواب داد، پنجم بهمن! همه تعجب کرده بودیم از این تاریخی که بدون درنگ داده شده بود و من بیشتر از همه! استاد رو کرد به ما و گفت، پنج بهمن تولدم است و دوست دارم آن روز با شما خداحافظی کنم، دستهایم بالا رفت.
- جانم؟
سر کلاس آمد و بغلم کرد، همه خندیدیم، همیشه دوست داشتم بغلش کنم و خودش امروز پیش دستی کرده بود.
دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲
از اميد سخن بگو
چيز كوچكي (كوچك؟!) لابلاي روزها گم شده است، چيزي كه بودنش منشا حركت بود و حركت يعني تمام زندگي. پناه ميبرم به سرپناههاي محكم پيش از اين، كتاب و موسيقي فروترم ميبرد، فرو رفتني كه سرشار از لذت است، فرو رفتني كه در آن دلم نميخواهد دست و پا بزنم و نجات پيدا كنم. مانند غرق شدن در آرامترين و آبيترين درياها، غوطه خوردن و نگريستن به سايههاي شكل گرفته در شنزار كف آبهاي گرم. آبهاي گرمي كه آغوشي وسيع گشوده است. غرق داستانها و شعرها ميشوم، ميميرم، پرواز ميكنم و به اوج ميرسم، ، تمام كه ميشود تمام شدهام، نميشود ماند و آنجا زندگي كرد.
به جمع آدمها پناه ميبرم، مسكن ميشوند، مينشينند جاي درد، جاي خالي گم شدهها، عصبها از كار ميافتند، يادم ميرود، تمام ميشود. به خاطرات گره ميخورم، روزهاي خوب، كارهاي دوست داشتني لذتدار، به "تو" فكر ميكنم، به اولين باري كه ديدمت، به اولين سفرمان، به آسمان روزهايي كه آبيتر از اين روزها بود و زمينهايي كه سبزتر.
به روزهاي بد فكر نميكنم، به تمام روزهاي نبودنت، به صبحي كه ديگر نبودي، به روزهاي ديگري هم فكر نميكنم، روزهايي كه شهر پر از دود بود، روزهاي بهت و روزهاي اشك.
به خانه فكر ميكنم، به باغ و صداي پرندگان، به بابا كه دراز كشيده و دارد كتاب ميخواند، كه از ادبيات خسته نميشود. با مداد در حاشيه كتابها مينويسد، كنار دستش چاي بخار ميكند، كاش سيگار نكشد. به مامان كه آشپزي ميكند، يا ميل بافتي در دست دارد و عينك به چشمش زده، شايد هم به درختها آب ميدهد. خانه نيستم اما.
چيز كوچكي لابلاي روزها گم شده است، نميتوانم بيابمش، يادم نيست كجا گذاشتمش، كي و چگونه گم شد، نميتوانم به اينها فكر كنم، ميدانم كه يادم نميآيد...
جمعه، دی ۲۰، ۱۳۹۲
عصر جمعه
" مي دوني از اين بدبختي چطور خلاص بشيم مامان؟ يه شب يه شام درست و حسابي بپزي بخوريم
بعد سر فرصت همه درزهاي در و پنجره ها رو ببنديم، يكيمون شير گاز رو باز كنه، بريم بخوابيم، صبح
نشده همه دردسرهامون پريده"
احسان (صبر ابر) - اینجا بدون من - بهرام توکلی