آن عصر كسي در مدرسه نبود و در بسته بود، زود رسيده بودم. زمين خاكي پشت مدرسه قرارگاه روزهاي زود رسيدنم شده بود، به فوتبال پر از گرد و خاك خيره ماندم، "باريداد" هم زود رسيده بود، با دستهاي هميشه سياهش ، آن چرخ زهوار در رفته اش چقدر سياهي داشت كه هر روز به دستش بدهد، با تمام خستگي روز كنارم نشست، اثري از شادي در چشمانش ديده نميشد. پيشنهاد فوتبالم را با تعجب پذيرفت، هم تيمي شده بوديم، "آقا" از زبانش نمي افتاد، "آقا پاس، آقا پاس". گرما و گرد و خاك وجودمان را پوشاند و خيس و كثيفمان كرد. وقت رفتن به كلاس ديدن شكل و وضعمان اول با تعجب و بعد با خنده همراه بود. بدون دادن قول فوتبال دسته جمعي نميشد راضيشان كرد. حرفهايمان كه تمام شد گچ را برداشتم، "اي برتر از خيال و قياس و گمان و وهم".
زمان بايد در همان لحظه برايم متوقف ميشد، درست در همان نقطه، همان قدر برتر از خيال و قياس و گمان و وهم، همان قدر خوب و آرام و پر از روشني. نبايد حتي دقيقه اي ادامه مي يافت.
زمان بايد در همان لحظه برايم متوقف ميشد، درست در همان نقطه، همان قدر برتر از خيال و قياس و گمان و وهم، همان قدر خوب و آرام و پر از روشني. نبايد حتي دقيقه اي ادامه مي يافت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر