چيز كوچكي (كوچك؟!) لابلاي روزها گم شده است، چيزي كه بودنش منشا حركت بود و حركت يعني تمام زندگي. پناه ميبرم به سرپناههاي محكم پيش از اين، كتاب و موسيقي فروترم ميبرد، فرو رفتني كه سرشار از لذت است، فرو رفتني كه در آن دلم نميخواهد دست و پا بزنم و نجات پيدا كنم. مانند غرق شدن در آرامترين و آبيترين درياها، غوطه خوردن و نگريستن به سايههاي شكل گرفته در شنزار كف آبهاي گرم. آبهاي گرمي كه آغوشي وسيع گشوده است. غرق داستانها و شعرها ميشوم، ميميرم، پرواز ميكنم و به اوج ميرسم، ، تمام كه ميشود تمام شدهام، نميشود ماند و آنجا زندگي كرد.
به جمع آدمها پناه ميبرم، مسكن ميشوند، مينشينند جاي درد، جاي خالي گم شدهها، عصبها از كار ميافتند، يادم ميرود، تمام ميشود. به خاطرات گره ميخورم، روزهاي خوب، كارهاي دوست داشتني لذتدار، به "تو" فكر ميكنم، به اولين باري كه ديدمت، به اولين سفرمان، به آسمان روزهايي كه آبيتر از اين روزها بود و زمينهايي كه سبزتر.
به روزهاي بد فكر نميكنم، به تمام روزهاي نبودنت، به صبحي كه ديگر نبودي، به روزهاي ديگري هم فكر نميكنم، روزهايي كه شهر پر از دود بود، روزهاي بهت و روزهاي اشك.
به خانه فكر ميكنم، به باغ و صداي پرندگان، به بابا كه دراز كشيده و دارد كتاب ميخواند، كه از ادبيات خسته نميشود. با مداد در حاشيه كتابها مينويسد، كنار دستش چاي بخار ميكند، كاش سيگار نكشد. به مامان كه آشپزي ميكند، يا ميل بافتي در دست دارد و عينك به چشمش زده، شايد هم به درختها آب ميدهد. خانه نيستم اما.
چيز كوچكي لابلاي روزها گم شده است، نميتوانم بيابمش، يادم نيست كجا گذاشتمش، كي و چگونه گم شد، نميتوانم به اينها فكر كنم، ميدانم كه يادم نميآيد...
"چيز كوچكي لابلاي روزها گم شده است، نميتوانم بيابمش، يادم نيست كجا گذاشتمش، كي و چگونه گم شد، نميتوانم به اينها فكر كنم، ميدانم كه يادم نميآيد..."
پاسخحذفولی من خوب یادم میاد توی دستای کی جا گذاشتمش :(