بايد از انگشت هاي كشيده زني بنويسم
كه سالهاست
هرشب با طلوع ماه در من بيدار ميشود
و تا صبح
آوازي به رنگ آسمان ميخواند.
بايد از چشمهاي ساده اش
شعري بسازم
كه لالايي مادران شود
در روزهاي جنگ.
از طره سياهش
داستاني بايد
كه بوي برگ بدهد
در باران روزي پاييزي.
بايد از دامن بلندش بنويسم
از لبخندش
از سكوتش
از او
كاش ميتوانستم.
كه سالهاست
هرشب با طلوع ماه در من بيدار ميشود
و تا صبح
آوازي به رنگ آسمان ميخواند.
بايد از چشمهاي ساده اش
شعري بسازم
كه لالايي مادران شود
در روزهاي جنگ.
از طره سياهش
داستاني بايد
كه بوي برگ بدهد
در باران روزي پاييزي.
بايد از دامن بلندش بنويسم
از لبخندش
از سكوتش
از او
كاش ميتوانستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر