نباید که انقدر شبیهت باشد، نباید که حس کنی خودت را دیدهای، نباید دلت بخواهد بعد این همه سال به یاد آن روزها زار بزنی. نباید که لال شوی، نباید بعد تمام شدندش با تمام وجود از سینما خارج شوی و فریاد بکشی. اما بود، همان چیزی بود که نباید، که سالها دورشده بود.
جرئت نداشتم به صورتت نگاه کنم، به دستهایت خیره میشدم. دستهایت برایم لذتبخش تر از تمام فیلم های دنیا بود، سینما تاریکتر از همیشه بود، زندگی برایم روشن بود اما. به صورتم نگاه کردی، به دستهایت خیره شده بودم، صورتم را بالا آوردی حالا به چشمهایت گره میخوردم.
جرئت نداشتم به صورتت نگاه کنم، به دستهایت خیره میشدم. دستهایت برایم لذتبخش تر از تمام فیلم های دنیا بود، سینما تاریکتر از همیشه بود، زندگی برایم روشن بود اما. به صورتم نگاه کردی، به دستهایت خیره شده بودم، صورتم را بالا آوردی حالا به چشمهایت گره میخوردم.
روزها در تغییر سیاه و سفید و رنگی غوطه ور میشد، من در التهاب غوطه ور بودم، تو در دلم، زندگی در هستی و عدم غوطه میخورد، با خودم حرف میزدم، بلند بود و میشنیدی. باید با تو حرف میزدم، نمیتوانستم، لال شده بودم. سکوت همه جا را فرا میگرفت.
دلم نمیخواست یادت بیفتم، میافتادم و حالم خوب نبود. دوست داشتم زندگی را بالا بیاورم، نباید انقدر شبیهت باشد.
* برگرفته از شخصیت اول فیلم
نباید ...
پاسخحذف