در مدرسه تمام تلاشم بر امید دادن استوار بود، امید دادن و از زندگی حرف زدن، از دیدن خوشیهای کوچک و داشتن حس خوشبختی برای کودکانی که خوشبختی را به چشمهای ناامید خود ندیده بودند و با دستان ترک خورده و ضخیم خود هیچگاه لمسش نکرده بودند. از آیندهای که حتما روشن است میگفتم و دیدن لبخندی که بر لبانشان نقش بسته لذتی تمام نشدنی بود.
موضوع انشاء یک بارشان آینده و آرزوهاشان بود، ته کلاس نشستم، تلاش کردم معلمی باشم که بچه هایم اشکم را نبینند. سخت بود، چیزی درونم میجوشید ولی نمیتوانست فوران کند، ماند جوشید و جوشید تا سنگ شد و ماند همانجا، یادم نمیرود.
آرزو داشتند در کشورشان جنگی نباشد و برگردند، کشورشان آباد باشد و هر روز ترس زندگی غیرقانونی نداشته باشند.ارزو داشتند دردها و رنج های پدر و مادرشان کمتر باشد و خانه شان رنگ شادی به خود ببیند. "احمد" دوست داشت ازدواج کند و پسر! داشته باشد. وقت خواندنش لپهایش سرخ شده بود، دوست داشت پسرش مجبور نباشد در کودکی کار کند، آرزو داشت پدربزرگ زنده باشد و زیر آوار موشکها نرفته باشد و اسیر بمبها نشده باشد.
بیشتر از درد از ذوق اشکهایم جاری شده بود، باور داشتند میشود روزی آرزوهایشان را لمس کنند، یقین به روزهای روشن صدایشان را رساتر از همیشه کرده بود. امید برایشان زنده بود و من زنده نگه داشتن امید را از کودکانی یاد گرفتم که برای همیشه عمرم چیزی بدهکارشانم.
امید ...
پاسخحذف