يك. اولين بار در سفر ديده بودش، لابلاي حجم رنگ سبز و نور طلايي پاشيده شده بر آن. شرم نگريستن سرش را به پايين افكنده بود، دلش ميخواست حرفي بزند اما زبانش سنگين شده بود و تكان نميخورد. از چشمهايش فرار ميكرد ولي تاب نديدن نداشت، به گره موهاي سياه و قدمهايش زيرچشمي و گريزان از شك ديگران مي نگريست. قلبش سريعتر از هميشه مي تپيد، چقدر شبيه آنچه بود كه در خيالش تصور كرده بود، همان كه در خوابهايش ديده بود، همان كه بوي زندگي در مشامش جاري مي ساخت، همانقدر سيال، همانقدر پر نقش، همانقدر خرامان.
دلش براي آن دستها پر مي كشيد، براي آن نگاهها، شرم اما بندي سخت بر پايش بسته بود، تلاش كرده بود تا از بند خلاص شود، نشده بود اما...
دلش براي آن دستها پر مي كشيد، براي آن نگاهها، شرم اما بندي سخت بر پايش بسته بود، تلاش كرده بود تا از بند خلاص شود، نشده بود اما...
دو.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه
بخند بر پيچاپيچ خيابانهاي جزيره،
بر اين پسر بچه كمرو
كه دوستت دارد.
- هوا را از من بگير خنده ات را نه، پابلو نرودا-
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر