یلدا باشد و تمام نشود...
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۲
جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲
مرگ در میزند
سهشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۲
جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۹۲
توی سینهش جان جان جان...
من شیفته پیرمرد نقاشی شده ام که میخواست شهر سیاه مان را سبز کند، پیرمردی که امید با آمدنش در دلهایمان جوانه زد. مردی که به پای عهد و پیمانش ایستاد و تسلیم نشد، "میرحسین"ی که خط قرمزش حق مردم بود، اسیر منفعت و سیاست نشد. انسانی که برایش کرامت انسانی اولویت داشت، همانقدر برای زندانیان کرد اعدام شده ارزش قائل بود که برای شهدای جنبش سبز، "میرحسین"ی که داعیه رهبری در سر نداشت و خود را همگام و همراه جنبشی بر آمده از سالهای تبعیض و بی عدالتی میدانست. نقاشی که دوست نمیداشت جنبش مردمی آلوده به کیش شخصیتش شود، هنرمندی که در نقش هایش آزادی موج میزد، عاشق کتاب و روزنامه بود، "مارکز" میخواند. دلداده ای که عشق را در پستوی خانه نهان نکرده بود، دست در دست بانو مینهاد و قدم برمیداشت. "میرحسین"ی که از دروغ نفرت داشت، که نگاهش، لبخندش و عصبانیتش شبیه خودش بود، نه نقش و صورتک، مردی که شبیه خودش بود. شبیه "میرحسین موسوی".
هر یک از اینها به تنهایی کافی بود که شیفته اش باشم.
دیوار خانه را پر کرده است
تصویرت
ذهنم را.
چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲
نبرم ز یاد نامت
ویرجینیا وولف
جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲
عصر جمعه
میان ماندن و نماندن مردد است.
میان یخ بستن و بخار شدن.
میان نشستن و پر گشودن.
میان رفتن و باز آمدن.
در این لحظه مرددند
که این قصیده را به پایان برند
یا به شما واگذارندش...
بارانی سبز باریدن میگیرد!
بارانی آبی،
بارانی سرخ،
بارانی رنگ در رنگ!
از مژگانم گندم میروید،
انگور،
انجیر،
لیمو و ریحان!
آن هنگام که دوستت میدارم،
ماه از من سر میزند،
تابستان نطفه میبندد،
چشمهها میجوشند
و پرندگان مهاجر باز میگردند!
دوستانم
مرا باغی میپندارند!
دوشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۲
قلب تو
سهشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۲
دنيا همان يك لحظه بود
پدربزرگ از لابلاي توري سياه شده از دود، تكيه زده به همون پشتي هميشگي و توي اتاق هميشگي سر جاش نشسته بود، توي عكس معلوم نبود اما تقريبا مطمئن بودم سيگاري كنارش روشن بود، كسي روبروش ننشسته نبود، پس نميتونست با كسي تخته بازي كنه ، داشت جدول حل ميكرد، يا شعري مينوشت.
مادربزرگ و پدربزرگ سالهاست به آرامش ابدي رسيدند، توي خاك هايي كنارهم، زير درخت بزرگي و كنار رودخونه پرآبي خوابيدند. آرامگاهي كه بيشتر از همه چيز پر از صداي پرنده هاست. توي عكس مادربزرگ اثري از سرطان نيست، لبخند داره و جاي سرطان عشق و زندگي توي خونش جريان داره، سيگار پدربزرگ نفسش رو تنگ نكرده، مامان دست ها و پيشوني چين خورده اي نداره. و من توي عكس به هيچكدوم اينها فكر نميكنم...
پنجشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۲
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
همین دلیل برایم کافیست...
شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۲
شيرين تر از شيرين
........................
بازشدن گلهاي دامنت
در تلالو نور صبحگاهي
و لبخندم
در تلالو نگاهت
لابلاي طنين صدايت
......................
آرامش دم و لذت بازدمت
در خواب
.....................
گيسوانت در آينه تاب ميخورند
ميميرم.
چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲
تلاش
یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۲
سرگرم مردنم بودم
ناگهان زندگی همان جایی خشکش زد که لبخند ، همان لحظه یخ زد که تن و همان "دم" دیگر نزدیک نشد که او "بازدم" شد، بخار شد، ابری کوچک و ناپدید.
چند دهه و چند سال بود این روزها؟ درختی که سبز نشده زرد شد، ماهی که طلوع نکرده غروب کرد و امیدی که جوانه نزده پژمرد.
سادهتر از اینها حسرت میشود، یک عمر سنگینی حسرت در دل ماندن سخت است، طاقت میطلبد. عادلانه نیست، مانند همه دیگر زندگی.
بهار خاطره میشود و پاییز خیال میماند...
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای
این را
منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.
جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۲
که شبی نخفته باشی*...
سهشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۲
شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۲
هوا را از من بگیر خندهات را نه
بر این پسر بچه کمرو
پابلو نرودا
ترجمه احمد پوری
سهشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۲
و باد تو را خواهد برد
چرا انقدر به گرماي خورشيد اون روز نياز داشتم، به اميد، ابرها از كجا پيداشون شده بود، از درد به خودم ميپيچيدم اما روي صندلي با لبخند نشسته بودم. چشمهام همه چيز رو گواهي ميداد.
پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۲
رفتن و رفتن و رفتن
دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲
خرابم میکند هر دم...
یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۲
به ياد هشتاد و هشت - هر آنچه اينجا گذشت
به ياد 88
به بغض هاي گلويمان و اشك هاي چشمهايمان
به ياد ميرحسين و دوباره صدازدنش در خيابانهاي پرخاطرهمان
به تصوير مانده در ذهن "ندا" و جاي خالي تمام عزيزانمان
به اميد و سكوت و فريادهاي مان
به دلهاي بزرگ مردمانت
جاويد باشي سرزمين من ...
یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲
آواز پر چلچله ها
يك.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيهها ميگذرد.
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا ميروبد.
بوي هجرت ميآيد:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد...
"سهراب"
دو.
نسيم خرداد بيش از هر چيز "ياد" هاي خوش به همراه ميآورد، لبخند، شور و شوق، روزهاي سبز ، دوست داشتن، دوست داشتن و دوست داشتن.
و من كه بيشتر از تمامي ماه ها خرداد آغاز عاشقيم بوده، روزهاي نخستين ديدارها ، شنيدن ها و شناختنها. روزهاي بلند آرزو و شبهاي كوتاه خيال، خردادِ نامههاي پاك شده، خردادِ پر از حادثهي ويراني.
خردادِ پر از سفر، پر از دشت هايي چه فراخ و كوههايي چه بلند. خرداد پر از زندگي
دوشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۲
گر به تو افتدم نظر
شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۲
این درفتهای...
درفت هایم سر به فلک کشیده است، گوشه و کناری نیست که درفتی بیرون نزند، لابلای دنیای وب، تلفن همراه، سررسید کارهای روزانه، همه جا هستند و سرک میکشند. و من با تعجب یا لذت به لحظات نوشته شدن و دلیل نفرستاده شدن شان فکر میکنم. بعضی از آنها عنوان هم دارند و در بعضی قسمت گیرنده هم با نام شخصی پرشده است، اما هرگز به دستش نرسیده. شاید این که، بس این نوشته ها را دوست داشتم که برای خودم نگهشان دارم (که فکر نمیکنم این ایده هنگام نوشتن ذره ای به حقیقت نزدیک بوده باشد)، شاید میتوانست یک "ارسال" کوچک چیزهای بزرگی را تغییر دهد، در من، در اطرافیانم، در کارهای روزانه و مسیر زندگی. شاید هم زیادی بزرگشان کرده ام، همه چیز میتوانست همین باشد که الان هست، همین روال، همین مسیر، همین همه چیز. بدون شک در هر صورت دوستشان دارم، هر بار میخوانمشان لبخند میزنم و اگر قرار بر اتفاقی خوشایند برایم بود که این "عدم ارسال" مانع پروبال گرفتنش شد هم با تصورش حسهای خوبی در من جاری میشود. حسی به خوبی لحظات نوشتنش...
..................................................
پس نوشت: این تصویر در بلاگ A Man Called Old Fashion رویت و از آن برداشته شده است.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۲
بوي سيگارت...
يك. ترس حس عجيب و غريبيست، ترس ها يك گوشه زندگي آرام و بي صدا انتظار ميكشند، كمين ميكنند تا لحظه ناب بيرون آمدن را بدست آورند، روزها، ماهها و سالها، ترس صبورتر و آرام تر از گذر عمر است، از جنسي ديگر.
به وقتش از كنج انتظار خود بيرون ميآيند و با تمام وجود هر آنچه از آن ترسيدهاي را مال خود ميكنند، بر تو غلبه ميكنند و پيروزي را در صورت ترس خورده و دل نا آرامت جشن ميگيرند. تمام ترسيدن هايت روزي به سراغت ميآيند و تاوان يك عمر خانه كردن در وجودت را از تو ميگيرند.
دو. حالا فكر ميكنم اگر قرار باشد كسي را نبيني چندصد كيلومتر و چند هزار كيلومتر فرقي ندارد، مهرآباد و امام هم حتي ديگر فرقي نميكند. دختر بچه هفت سالهاي كه در تو بزرگ شده، حالا از شيشه هاي هواپيما با دستهايي به دو طرف صورت و چسبيده به شيشه نگاهت ميكند، چهرهها و شيشهها تر ميشود و تو تنها رفتنش را مينگري.
تمام هفت سال بودنت، ترس نبودنت به موازات دوست داشتن ها و خاطرات شيرين بزرگ و بزرگتر شد، تا شبي كه آمد و رسالتش را انجام داد.
اين روزها بايد جاي وقوع شيرين ترين خاطراتمان را، ميزها و ديوارها و درخت ها را نگاه كنم، در مسيرهايمان تنها آواز بخوانم و تنها تمام روزها و كارهايمان را تكرار كنم تا يادم نرود...
یکشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۲
صداي تو خوب است...
جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲
به غنج و دلال خویش
گذشت زمان چقدر پسرها را با تمامی تفاوتها و دنیایی دور، شبیه پدران میکند، عادتها کوچک، ظاهر، عشق و علاقهها، آرزوها و آرزوها و آرزوها...
آرزوی دور از دست من و سالها در دستان پدر، تخته سیاه کلاس و کتاب کهنه ادبیاتی در دستانم، سفر به دنیای شیرین شعرها و داستانها، نوشته ها و نوشتنها، خواندنها و گوش سپردنها...
یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲
سلام پیرمرد
چهار سال قبل تر، دوسال پشت هم یک آرزو کرده بودم، برآورده نشد، زورش نرسید برآورده شه، زور من نرسید. از اون سال از آرزوی پای هفت سین دل کندم، انتظاری نداشتم، بعدتر بیشتر آرزوهام شبیه هدف شده بود.
.صدای ریخته شدن آب به کنج اتاق میاومد، الان بود یا چهارسال پیش؟ سال نو شده بود و بابا عید میآورد
یکشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۱
...
ایستگاه ها یکی یکی دور میشدند و تعداد آدمها کمتر میشد، هوای گرفته عصرگاهی غمهای دنیا رو به دل میریخت و ابرهای تیره هوای سردتری رو نوید میدادند.
چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۱
صبح يك روز
اما نشست و گفت تموم شد، همين قدر ساده بلند شد، به پشت نگاه نكرد چون ميدونست دنيايي خراب شده...
اين نوشته تماما تقديم ميشود به "م" كه دنيايي پر از رنگ و نور ارزوي من برايش است.
یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۱
از شمار خرد...
"ميرزا جهانگيرخان" كه مرور زمان ميرزا رو از ابتداي نامش زدوده بود، حال اين گذشت روزگار اسمش رو هم به روي تخته سنگي به يادگار گذاشت. "جهانگيرخان" پسرعموي پدر من بود و ارباب زادهاي كه تا آخر عمر ابهت و جلال ارباب زادگي رو با خودش يدك ميكشيد، در حالي كه به قول خودش " از اسب افتاده بوديم ولي از اصل نه". شايد تنها موردي كه ميتونست علاقه من به اون رو كم كنه همين تفاوت در انديشه اجتماعي و طبقاتي بود، اون با افتخار از گذشته اي ياد ميكرد كه پدربزرگش ارباب اون منطقه و ديگران رعيت بودند و اين براي من كه "سوسياليسم اقتصادي" و عدالت اجتماعي رو ترجيح ميدم كاملا حس نامطلوب و عجيبي بود. عجيب از اين بابت كه اين روزها با همه صميمي و مهربان بود و نگاهي از بالا نداشت و از طرف ديگه او قبل ورود به منصب بالاي حكومتي در نظام پهلوي معلم بود و معلمي كرد و اين نتيجه رو داشت كه برخلاف حرفهاي از جنس افتخارش اون روزها شبيه ارباب زاده ها زندگي نكرد و چه بسي برخلاف ارزشهاي اون روزهاي سايرين زندگي كرد و اين احترامش براي من رو چند برابر ميكرد.
سواي اين اختلاف نظر به شخصه عاشق اين مرد بودم، او كه از تحصيل كرده هاي دارالفنون بود، قدرت سخنوري اعجازآوري داشت، علاوه بر اين شاعر بود و شعرهاش در قالب كهن با لغات و اصطلاحات فراوان و صنايع ادبي ظريف پر از قريحه بود. تحصيلات عاليه داشت و شوخ طبعي پرذوقي به همراه داشت. بي نهايت زيرك و تيزهوش بود و اين در تمام زندگيش نمود داشت.
من رو زياد دوست ميداشت و اين حسي دوطرفه بود، عاشق ديدارش بودم و در مجالسي كه اطمينان داشتم حضور داره خودم رو ميرسوندم. براي من مصداق شعر رودكي بود كه در رثاي شهيد بلخي سروده بود.
از شمار دوچشم يك تن كم
وز شمار خرد هزاران بيش
یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۱
نیمکت
جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۱
کنج
تنها کتاب باشد و موسیقی...
اشتباه - اشتباه
کارهایی هست که میفته رو روال اشتباه-اشتباه، یعنی از یک جایی همه حرکات بعدی اشتباه میشه، هر دو دسته کارهایی که میتونی بکنی،به نظر من اول باید بشینی و یک دل سیر اشک بریزی، اونوقت فکر کنی کدوم اشتباه نتیجه بهتری داره، و سعی کنی با همه سختی که داره انجامش بدی و به خودت بگی این اشتباه بهتریه و صدمه کمتری داره.
سهشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۱
تصادف
شهرزاد]در حالي كه از پشت ميز ساده چوبي، با آرامشي كه در كلام،رفتار و لبخند دارد، برميخيزد[: اگه يه تصادف خوب برات پيش اومد باهاش روبرو شو
لادن: حالا كجا ميري؟
شهرزاد: با تو خونه نشستن هيچ تصادفي پيش نمياد.
پيري
ميگفت حس پيري ميكنيم چون فرار ميكنيم، چون ميترسيم از اشتباه كردن، چون حتي براي كوچكترين حرفها، برخوردها شايد هم نگاهها كلي فكر ميكنيم و همه چيز رو ميسنجيم.
چون براي تمام تصميمات ريز و درشت زندگي انقدر ترديد ميكنيم تا درست ترين انتخاب رو داشته باشيم.
ميگفت اشتباه كن تا حس كني جووني، تا بعد اسمش رو بذاري تجربه، اشتباه به شرطي كه آسيبي براي خودت و كسي نداشته باشه...
یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۱
در آسمان خدا...
دوري
محكومي كه نخواست قدم به دادگاه بذاره و به زندان خودخواسته دوري و تنهايي رفت.
شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۱
دوي بزرگ شش كوچك
دوي بزرگ شش كوچك
سال ميان دو پلك را
ثانيه هايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند
"سهراب"
يك. يكجايي لابلاي آلبوم عكسهاي قديمي، اون وقتها كه عكسها چاپ ميشدند و بعد با نظم توي آلبوم چسبونده ميشدند و كنارهم جا خوش ميكردند، عكسي وجود داره كه مشخصه اصلي اون كيك و شمع تولده، توي اون عكس من نتونستم روي پاهام بايستم، يعني نه اينكه توي عكس، بيرون عكس هم نميتونستم روي پاهام بايستم و چهاردست و پا حركت ميكردم. مامان و عارفه دوطرف من نشستند و بازوهام رو گرفتند تا روي پام بايستم و قدم به شمع برسه، تصور ميكنم فهموندن اينكه ميبايست شمع تولد رو فوت كنم خيلي سخت بوده باشه، ولي انگار خيلي خوب اين مفهوم در من جا افتاده بود،چون لپهام پر باد بوده و درحالتي بدون تعادل به شمع نگاه ميكنم.
اون عكس رو خيلي دوست دارم.
دو. دو بازه درسال دليلي پيدا ميشه كه به يكسال گذشته فكر كنم، به اينكه يكسال چي به من گذشته و چرا، چه چيزهايي داشتم، دارم يا دوست دارم داشته باشم. با همپوشاني و نزديكي كه اين دوبار درسال دارند روز تولدم و نوروزه كه اين اتفاق مكرر ميشه. پسر دوكيلو و هفتصد گرمي، با قد چهل و نه سانتي كه روز يكشنبه ساعت هشت و چهل دقيقه به دنيا اومده امروز كجاي زندگي ايستاده.
در يكسال گذشته بيش از هرچيز سعي كردم از خوشايندهاي ريز و درشت زندگي لذت ببرم و در فرمان بردن از خواستنيهاي دلم سرپيچي نكنم.
اين يكسال مثل تمام سالهاي گذشته مهمترين اتفاق زندگي من آدم ها بودند، دوستهاي عزيز و نازنيني كه پيدا كردم،كه باهم خاطره ساختيم، كه با لذت بودنشون لبخند رو به من هديه كردند.
در اين يكسال "كار" دار شدم و طبعا رئيس دار، محيط كاري كه دوستي، آرامش و لبخند توش موج ميزنه و رئيسي كه پيرمرد مهربون و دوست داشتنيه. تو اين يكسال "استاد" دار شدم،استادي كه از هر انگشتش يك "نت" ميباره. يكسالي که سفر داشت و تجربه و ديدن و يادگرفتن...
سه. يك عدم آدم عزيز، خيلي عزيز، كلي زحمت كشيدند و تولد گرفتند، من هم بينهايت ذوق كردم، كاش اين ذوقمرگي من انقدر دروني نبود و نمود بيروني بيشتري داشت، تا اون آدمهاي دوست داشتني ميديدند اين حس رو. كاش " آدم "قهقهه های بلند" بودم تا لذتم ظاهر ميشد و كاش ميتونستم اندازه دوست داشتنم آدمها رو سفت در آغوش بكشم.
سواي سيستم صوتي و ترانه خوندن و كيك و شمع و توجه! و كادوها، نظراتِ اولين ديدارم به بيان ديگران بانمك بود، فهميدم در ديدار اول بيش از هرچيز چه صفاتي در من وجود داره: اينكه سنم خيلي بالاتر از چيزي كه هستم نشون ميده، در حد دهه پنجاه J ،درونگرا، ساكت، مظلوم و آرومم ( نظري كه كم كم تغيير ميكنه)، خنگطور و يبس م! (نظري ندارم)، مسئول (بابت مسئوليتم در يك سفر به گمونم) و داغونم!، اينكه ديدنم گردي جهان رو به ياد مياره J ، در ديدار اول دوستم! و حتي ميشه عاشقم شد! J در موارد زيادي بار اول ديده نشدم! يا از پشت ديده شدم، و معمولا در تولدها و سفرها و كافه ديده ميشم.
دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۹۱
ن.دو
جمعه، دی ۲۹، ۱۳۹۱
همیشه "مادر"
در اعماق سیاهی چشمانت
میان دستهای مهربان و خطوط شکستهاش
در نجوای عاشقانه کلامت
پسِ آشوبهای دلت، در کلبه همیشه بارانی قلبت
جریان زندگی جاریست
تمام زندگی من...