یک. به پاییز نرسیده بود، گویی هیچ وقت به پاییز نمیرسید، نمیرسید تا لذت خرد شدن برگهای زرد در قدم زدنهای کوتاه بر دل بنشیند. نمیرسید تا باران ببارد، تا دستها سردشان شود. نمیرسید تا باد درختها را تاب دهد. پاییز نرسید و بیتابیش ماند، بیتابی از حجم تلخ سکوت، حجم ناتوانی، بیتابی سخن هایی که جاری نشد.
ناگهان زندگی همان جایی خشکش زد که لبخند ، همان لحظه یخ زد که تن و همان "دم" دیگر نزدیک نشد که او "بازدم" شد، بخار شد، ابری کوچک و ناپدید.
چند دهه و چند سال بود این روزها؟ درختی که سبز نشده زرد شد، ماهی که طلوع نکرده غروب کرد و امیدی که جوانه نزده پژمرد.
سادهتر از اینها حسرت میشود، یک عمر سنگینی حسرت در دل ماندن سخت است، طاقت میطلبد. عادلانه نیست، مانند همه دیگر زندگی.
بهار خاطره میشود و پاییز خیال میماند...
ناگهان زندگی همان جایی خشکش زد که لبخند ، همان لحظه یخ زد که تن و همان "دم" دیگر نزدیک نشد که او "بازدم" شد، بخار شد، ابری کوچک و ناپدید.
چند دهه و چند سال بود این روزها؟ درختی که سبز نشده زرد شد، ماهی که طلوع نکرده غروب کرد و امیدی که جوانه نزده پژمرد.
سادهتر از اینها حسرت میشود، یک عمر سنگینی حسرت در دل ماندن سخت است، طاقت میطلبد. عادلانه نیست، مانند همه دیگر زندگی.
بهار خاطره میشود و پاییز خیال میماند...
دو.
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای
این را
منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای
این را
منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است جایی دور
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهاش
باقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا.
"رضا ولیزاده"
:(
پاسخحذف