درست یکسالی شده بود که حرفی نزده بود، که سکوت را ترجیح داده بود. حالش خوب بود تمام این روزها، تمام این روزهای بی کلامی. نوشته بود که خوب است و باور کردم. چرا نباید باور میکردم؟ ، چرا باید فکر میکردم خوب نیست؟ ، دروغ نمیگفت. از فرسنگها دورتر چرا دروغ بگوید؟. نوشتم آمدی بزنیم به کوه، هوای کوه رویِ تنها به دلم زده، تنهای دونفره، مثل آن روزها...
* طبعا از "سعدی"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر