فکر کنم پیک سوم رو برای همه ریخته بودم که ناخودآگاهم گفت این پیک رو به سلامتی "میرحسین" بزنیم، چند دقیقه بعد لیوانها بالا رفت و به سلامتی پیرمرد دوست داشتنی نوشیدیدم. گرم شده بودیم و صحبتها به سمت اون حالت بانمک و بامزهای که معمولا بعد چند پیک پیش میاد، رفته بود، ابی داشت "نازی ناز کن" میخوند و اوج میگرفت. کم کم آهنگها شادتر شد، همراهش حرکت موزون بچهها هم بیشتر شد، نشسته بودند و همزمان سعی میکردند با ریتم خودشون رو در نقطه استقرار جابجا کنند، طبق روال معمول بعد از یه مدتی، وقتی انرژیها و شادیها و صحبتهای بانمک تموم میشد، همه وارد فاز غمگین میشدیم، ترتیب آهنگها هم کاملا بر همین اساس و تجربههای قبلی چیده شده بود، به حرکات موزونشون نگاه میکردم، به جمله هاشون گوش میدادم، به خنده هاشون لبخند میزدم اما برخلاف همیشه و روال معمول، خیلی زود وارد فاز بعدی شده بودم، تموم ذهنم مونده بود پیش جمله سلامتی پیک سوم، انگار تو اتاق تنگ و تاریکی حصر شده بودم، چشمم رو بستم. انرژی بچه ها تموم شد و آهنگها غمگین شد، این وقتها که همه به حال خودشون و یادهاشون فرو میرند، معمولا کاری به کار هم نداریم و سوالی نمیپرسیم، با خیال راحت بلند بلند زدم زیر گریه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر