پنجره نه چندان بزرگ طبقه سوم، همون ذره نوري كه هر روز به كف رنگ و رو رفته سالن ميريخت رو دريغ كرده بود، حالا كه به اون روز نگاه ميكنم، نميفهمم چرا بايد اين چيزها دقيقا كنارهم چيده ميشد، چرا بايد اون لحظات باتري گوشيم تموم ميشد و چرا يه آدم خيلي عزيز بايد كنارم ميبود وقتي قبل خاموش شدن، آخرين حرفها زده شد، وقتي زندگي مثل پتك توي سرم فرود اومد، چرا بايد كنارش آروم ميبودم و سعي ميكردم تشويش نداشته باشم، نبودم اما، بازيگر خوبي نبودم هيچوقت. چرا نميشد همونجا زار بزنم.
چرا انقدر به گرماي خورشيد اون روز نياز داشتم، به اميد، ابرها از كجا پيداشون شده بود، از درد به خودم ميپيچيدم اما روي صندلي با لبخند نشسته بودم. چشمهام همه چيز رو گواهي ميداد.
چرا انقدر به گرماي خورشيد اون روز نياز داشتم، به اميد، ابرها از كجا پيداشون شده بود، از درد به خودم ميپيچيدم اما روي صندلي با لبخند نشسته بودم. چشمهام همه چيز رو گواهي ميداد.
باد بود، و همه چيز توي باد غوطه ور. من نشستم و به باد نگاه كردم، به تمام چيزهايي كه باد بلند كرد و به زمين زد.
سالها رفت، حالا ياد گرفتم به بادها نگاه كنم، به غوطه خوردن ها، اينبار نميدونم طبقه چندم نشسته باشم، كف كدوم سالن رنگ و رو رفته زيرپاهام باشه و گوشيم تا چقدر بعد دووم بياره. شايد اون روز چيزها رو كنار هم ميچينم كه وزيدن شروع ميشه. ميدونم كه به باد نگاه ميكنم، خيره، چند روز. بادي كه خيالهاي شيرين رو با خودش ميبره ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر