خداحافظی نکرده بودم، نخواسته بودم همه چیز بوی "آخرین بار" به خود بگیرد و رنگ "تمام شدن" روی سالها بنشیند. روزها از پی ساعتها و ساعتها از پی دقایق به سرعتی باور نکردنی گذشته بود، سالها پیشتر قرارمان این بود که پایان در لغاتمان نگنجد، گنجیده بود، ولی نخواسته بودم بپذیرمش.
نخواسته بودم باور کنم این فصل داستان تمام شده و تنها یادهایی مانده، دلم خواسته بود داستان اوج بگیرد و لحظات در اوج شناور بماند، نشده بود، سقوط سریع و ناگهانی اتفاق افتاده بود.
رفتنش در دل خود سرشار بردنها بود. بردن کوچهها و خیابانهایی که به ناممان شده بود، بردن تمام اوازخوانی های شبانهمان تا رسیدنمان، بردن خوشیهای کوچکی که سالها را پر کرده بود و به زمان معنی میداد. تاب رفتنشان را نداشتم؛ تاب از یاد بردنشان.
سنگین تر از همیشه و خالی تر از زندگی، ندیدمش، فرار کرده بودم از "آخرین" از "تمام شدن"، اما همه چیز تمام شد.
"آخر این خداحافظی ها، این بدرودها ما را نابود خواهد کرد"
ویرجینیا وولف
ویرجینیا وولف
چقدر همه چیزش آشناست ...
پاسخحذفآخر این خداحافظی ها، این بدرودها ما را نابود خواهد کرد