يك. ترس حس عجيب و غريبيست، ترس ها يك گوشه زندگي آرام و بي صدا انتظار ميكشند، كمين ميكنند تا لحظه ناب بيرون آمدن را بدست آورند، روزها، ماهها و سالها، ترس صبورتر و آرام تر از گذر عمر است، از جنسي ديگر.
به وقتش از كنج انتظار خود بيرون ميآيند و با تمام وجود هر آنچه از آن ترسيدهاي را مال خود ميكنند، بر تو غلبه ميكنند و پيروزي را در صورت ترس خورده و دل نا آرامت جشن ميگيرند. تمام ترسيدن هايت روزي به سراغت ميآيند و تاوان يك عمر خانه كردن در وجودت را از تو ميگيرند.
دو. حالا فكر ميكنم اگر قرار باشد كسي را نبيني چندصد كيلومتر و چند هزار كيلومتر فرقي ندارد، مهرآباد و امام هم حتي ديگر فرقي نميكند. دختر بچه هفت سالهاي كه در تو بزرگ شده، حالا از شيشه هاي هواپيما با دستهايي به دو طرف صورت و چسبيده به شيشه نگاهت ميكند، چهرهها و شيشهها تر ميشود و تو تنها رفتنش را مينگري.
تمام هفت سال بودنت، ترس نبودنت به موازات دوست داشتن ها و خاطرات شيرين بزرگ و بزرگتر شد، تا شبي كه آمد و رسالتش را انجام داد.
اين روزها بايد جاي وقوع شيرين ترين خاطراتمان را، ميزها و ديوارها و درخت ها را نگاه كنم، در مسيرهايمان تنها آواز بخوانم و تنها تمام روزها و كارهايمان را تكرار كنم تا يادم نرود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر