دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱
نقش خيال
یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱
برای "ن"...
زندگي روزي به تو بازخواهد گشت، با لبخند، با دنيايي پر از نور و رنگ، سياهيها رخت خواهند بست و به دورترين گوشهها خواهند رفت، دنياي نگارينت سرشار از بوي نرگسها و نسترنها خواهد شد، مملو از آواز و موسيقي. آن روز خواهد آمد و تو شبيهتر از هر كس ديگري به خودت خواهي شد، شوق در نگاهت و لبخند بر لبانت جوانه خواهند زد و پرندگان در آسمان آبي روزهايت قصه پرواز از سرخواهند گرفت.
آن روز خواهد آمد...
زمين روزي گرديدن آغاز كرد، روزي نيز ديگر نخواهد گرديد، تا روزي كه خستگي امان گرديدنش نبريده، نبايد امان بريد، زمين براي تو ميگردد، خود نيز دامنكشان براي پرواز به سوي روشنايي گرديدن آغاز كن، زيباييهاي كوچك زندگي را درياب و در عمق جانت بپروران، خوشبخت از ديدن زيباييهاي كوچك و ساده باش، جوانههاي سبز شاخهاي از ساقه جدا افتاده، لبخند دخترك كوچكي در هياهوي چهرههاي عبوس، آواز جاروي نيمهشب خيابان در سكوت بيپايان شب، دلي كه به ياد توست از دوردستها، دستهاي مهربان مادر لابلاي گيسوانت، مهربانيهاي ميان نامهربانيها، بودن آدمياني كه زندگي را زيبا ميخواهند...
شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱
یلدای 91
، خوردنیهای رنگ رنگ
گرمای بودن دوستهایی عزیز...
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱
آروزهاي رنگدار و صدا دار
لذت مدامي كه از خودم دريغ نميكنم.
شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱
چه خنجرها كه از دلها گذر كرد...
از قدم زدن كه برگشتم، خيلي آروم وارد خونه شدم، انقدر كه صداي در هم بلند نشد، كسي نفهميد كه برگشتم، بابا وسط پذيرايي دراز كشيده بود، مثل هميشه كتابي جلوش باز بود و بخار چاي به بالا ميرفت، پاهاش بيشتر از هميشه تكون ميخورد و اين حتي از تاريكي اتاق پذيرايي هم مشخص بود، حس كردم الان بايد سيگار ميكشيد، اگه اون قلب خرابش ميذاشت حتما اين كار رو ميكرد، قلبي كه درد داشت. نزديكش شدم، جلوي بابا كتاب نبود، آلبوم عكسهاي جوونيهاش بود، ايستاده بودم و به عكسها نگاه ميكردم، قبلترها داستان همه عكسها رو برام تعريف كرده بود، تو هر عكس يك يا چند دوست بودند كه رفته بودند، خيلي دورتر از اروپا و امريكا، دوستهايي كه اعدام شده بودند، آدمهايي كه بس ازشون تعريف شنيده بودم، از خوبيشون، از پايمردي و مبارزهشون، دوست داشتم اون روزها بودم تا ببينمشون، ياد حرفم افتادم، چرا ما فكر ميكنيم فقط ما سختي ميكشيم، فقط ما شرايط سخت داريم، نشستم و بازوي بابا رو فشار دادم...
پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱
داستان
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱
وقتی که به تو رسیدم، هنوزم آهو نفس داشت
هر موسیقی میتونه من رو پرت کنه یک گوشهای، گوشهای از گذشته، هر آدم، هر سفر و هر اتفاق برای من یک موسیقی داره، بعضی موسیقیهای آدم/سفر/اتفاق ها خیلی ساده نقش بست، عزیزی که موسیقی رو دوست داشت یا میخوند یا باهم گوش دادیم و زمزمه کردیم، سفری که تو راهش یک موسیقی زیادی دوست داشتنی بود، یا دورهم کنار آتیش یا وقت قدم زدن دسته جمعی خونده شد. اتفاق خوب یا بدی که موسیقی رو تداعی کرد و باعث شد مکرر کنم شنیدنش رو.
کم پیش میاد موسیقی که گوش میکنم من رو یاد چزی خاصی نندازه، و این تداوم خاطرات همونقدر که دوست داشتنیه آزار دهنده هم هست.
جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۹۱
وان خنده دل آشوب
با تمام نبودنش...
"قول بده که دائم بخندی"
مرز
قبلتر، راضی نگه داشتن همه و چشم بستن بر دوست نداشته های کوچک برای ملاحظه دیگران روش آزار دهندهای بود که خوشایند سایرین و ناخوشایندی شخصی در مواردی به همراه داشت.
برای من که به شخصه زیادی در حال مقایسه خودم با خودم هستم و ترازوی درست و نادرست بودن تصمیماتم رو در دست دارم، در مورد این تغییر جدای قضاوت دیگران، از اینکه خشنودی و حس بهتری در من به همراه داشته راضی هستم.
شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱
بخواب که می خوام تو چشمات ستاره هامو بشمرم...
از آينه به صورتش نگاه كردم، عينكش رو روي دماغش گذاشته بود و كنار بخاري نشسته بود، مثل هميشه چسبيده بود به بخاري و به پشتي تكيه داده بود، خدا ميدونه به چي داشت فكر ميكرد، اما من ميدونم مثل هميشه نگران بود، نگران همه چيز، نگران همه ما، و اين نگراني هميشگي پيرش كرده بود، صورتش لاغرتر از هميشه بود. من صورت چاقش رو بيشتر دوست داشتم اما كاري نميشد كرد، مدتها بود كه زياد غذا نميخورد، مدتها بود كه بيشتر از هرچيز ديگهاي غم داشت ، غم ما، غم بچه هاي مردم ، اين همه غم رو چطور تاب ميآورد؟، بارها وسط صحبت باهام پشت تلفن زد زير گريه، مينشست و اخبار نگاه ميكرد و اشك ميريخت، با خاله حرف ميزد و اشك ميريخت، نماز ميخوند و اشك ميريخت و بدترين اتفاق اين بود كه كاري از دستم بر نمياومد، از آينه به چهره مصممش نگاه كردم، تو فكر بود اما دستهاش منظم و سريع به كارش ادامه ميداد، وقتي كاموا رو دور انگشتش ميپيچيد گلولههاي كاموا روي زمين ميچرخيدند، از عينك بهش نگاه ميكرد و سريع رج ميزد، تركيب رنگهاي شاد و روشن كاموا در هم تنيده ميشد و گره ميخورد. طرهاي از موهاش كه بيرون روسري بود سفيد شده بود، سفيدتر از هميشه، عينك رو برداشت، به من گفت بشينم تا موهام رو شونه كنه، ياد بچگي ها افتادم،اون روزها موهاش سياه بود، صورتش چاق بود، عينك نداشت، انقدرها هم اشك نميريخت، اگر هم ميريخت من نميفهميدم. سرم رو گذاشتم روي پاهاش، چشمام رو بستم، گفتم برام قصه بگو، به شرطي كه خودت زودتر خوابت ببره، خنديد، اما من دوست داشتم بزنم زير گريه...
سهشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱
شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱
مابین ویلا و قرنی
يك. گوشهاي از دنيا دارم كه وقتي حوصله چيزي رو نداشته باشم، وقتي دلم بخواد يك روز كامل هيچ كاري نكنم و ذهنم خالي باشه، وقتي نخوام جايي برم و كسي رو ببينم و توي جمعي از آدمها باشم كه بايد براي بودنش انرژي بذارم. وقتي بخوام يك روز كامل تقريبا فقط به لبخند و كيف كردن از دنياي واژگان خودساخته بگذره، وقتي روزي باشه كه دوست داشته باشم گوشيم خاموش باشه ، وقتي بخوام مفيدترين كار روز فقط فيلم ديدن باشه و شوخي و اذيت هاي دوست داشتني آدمها و پر از تنبلي كردن باشه، خونه "ا" اون جاي دوست داشتني دنياست، خونه آشفتهي پر از دود و خوشيهاي الكي كه پناهگاه روزهاي اين شكلي من ميشه و هميشه انتظاري كه دارم رو برآورده ميكنه و بي تغييرترين جاي ممكنه، خونهاي كه يادگار هفت سال پيش خوابگاهه و شبهايي كه تمام خستگي ها و غم هاي دنيا گم ميشدند توي هياهوي دور هم بودن و لحظه اي كه نميموند تنها و غصه دار بودن ...
دو. رفتن هاي زيادي در زندگيم ديدم، آدمهايي كه براي زندگي و شرايط بهتر رخت سفر بستند و يك روز اون كنج فرودگاه چند قطره اشك آخرين رشته هاي پيوند دوستانه ما شد، آدمهايي كه بودند و دوستي محكمي كه مسيرهاي متفاوت زندگي شكست و از بين بردشون، يا تصميمات و اتفاقاتي بين ما كه باعث شد تمام پيوندهاي محكم و خاطرات پاك بشند و شايد خيلي دير به دير، روز خاص يا گوشه خاصي از شهر ياد لحظات گذشته فقط لبخند شيرين شايدهم تلخي به لب بياره. دوستهاي جديد جاي دوستاي قديمي رو پر كردند، انقدر پر كه خيلي وقت ها جايي براي خاطرات باقي نموند و اين روالي طبيعي براي ادامه زندگي بود. اين فرايند در من ترس از دست دادن دوستام رو از بين برد و نميدونم سهم خوشحالي و ناراحتي من از اين نترسيدن چقدر بايد باشه.
سه. چند روزه كه بعد مدتها نشستند و رزومه نوشتند و اين روزها با تنبلي خاص خودشون دنبال دانشگاه و استاد براي فرستادن رزومه هستند و من اين تلاش دير به ديرشون رو ميبينم و چيزي در من فرو ميريزه، به اين فكر ميكنم هيچ هفت سال ديگهاي در زندگي من نخواهد بود. من تاب رفتن و نبودنشون رو ندارم و ترس خراب شدن دنياي دوست داشتني كه باهاشون ساخته شده بيشتر از هر چيزي آشفتهم ميكنه، شونههام از فكرش ميلرزه و يك چيز سنگيني توي گلوم ميشينه كه راه نفس كشيدنم رو ميبنده. من تاب نميارم رفتنشون رو...
من
پرنده غميني
كه بالهايش
از فراموشي پرواز
زخمي و
دلش
در قفس شكسته خود
جا مانده...
جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۹۱
من گذشتم
به مناسبت يكسالگي:
تقريبا يكسال گذشت از روزي كه نوشتن اينجا شروع شد، همين حوالي بود كه شروع شد، كه فصلي از زندگي كه سرشار از اشتباه و بچگي كردنها بود تموم شده بود، كه گذشته بود و من گذشته بودم از اون دوران. كه حالا اون روزها تبديل شده بود به خاطره و تجربه. نوشتن شروع شد بابت حس خوبي كه همواره در من نشسته از دست گرفتن و فشردن قلم، حتي اگر قرار بوده مشقي از روي چيزي نوشته بشه من مشتاقانه و علاقمندانه به استقبالش رفتم.
اينجا آفريده شد و صرفا يك جاي شخصي بود، كه بعدها كنار ورق زدن دفترخاطرات به اينجا هم سركي بكشم و ياد روزهاي گذشته رو زنده كنم كه حس خوب شروع دوباره زندگي بود، كه با تجربه هاي جديد و دوست داشتني همراه بود، كه به آشنايي با آدمهاي ارزشمند گذشت كه هنوز بخش عمدهاي از زندگي من آدمها و روابط با اونهاست، كه اتفاقات جديد زندگي شروع شد و باليدن ادامه پيدا كرد.
اينجا آفريده شد و صرفا يك جاي شخصي بود، تا پاي چند دوست و آشنا باز شد و من كه هميشه اسير خودسانسوري بودم سعي كردم از اين ظلم خودكرده بكاهم. شايد براي برخي كساني كه مينويسند مخاطب حياتي باشه و حتي مسير نوشته هاشون رو باب طبع اونها ادامه بدند. من اين كار رو نكردم چون اين هدف در سرم نبود و اين روزها كه آمار بازديد رو ميبينم تعجب ميكنم از اين بابت كه حدس ميزدم بخاطر قابل درك و لمس بودن بيشتر نوشته ها تنها براي خودم آمار كاهش داشته باشه و معدود آدمها هم سر نزنند، اما اينطور نبود و نميدونم بايد خوشحال اين داشتان باشم يا ناراحت.
وقتي مخاطبي آشنا نوشته ها رو ميخونه شايد در قضاوت كردن بر اساس نوشته تصميم بگيره و اين اتفاق خوشايندي نيست چون دنياي نوشته آدم ها شبيه خودشون نيست. همينطور ياآوري يك نوشته مخصوصا در جمع نه تنها حس خوبي رو در نويسنده ايجاد نميكنه كه عذاب آور خواهد بود.
ترانه زير شايد بهترين عنوان مرتبط در تمام پست هاي يكسال اخير باشه، كه هم گذشته داشت، هم فردا و هم صدا زدن ها. اينجا جاييه كه من حس خونه رو بهش دارم و خوشحالم كه به قول عزيزي اين "فيل لايك هوم" همچنان هست و راحتم براي نوشتن و گفتن چيزهايي كه هرگز بر زبانم جاري نميشه...
من گذشتم،
از گذشته،
واسه فردا بيقرارم
جز صدا كردن اسمت
اينجا چارهاي ندارم...
* دنگ شو- پلاك 16 آبان
پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۱
بدون عنوان
سهشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۱
صبح روشن
يادم مياد به جايي رسيده بود كه اون روزها وقتي ميرفتم و جمعيت رو ميديدم ديگه دست خودم نبود، اشكم شروع ميكرد به ريختن، ميرفتم لاي جمعيت و بلند بلند ميزدم زير گريه، نميفهميدم چرا اين جوري شده بودم، شايد از شوق ديدن آدمها بود، از لذت زنده بودن اميد تو دل تك تك آدمها، شايد ميترسيدم، از سيل خبرهاي بد كه شب كه رفتم خونه باز بايد بشنوم، كه بايد تعداد آدم هايي كه ديگه نيستند رو از اخبار بشنوم، بازداشت شده ها، دوستهايي كه تا آخر شب برنگشتند خونه. همه خوشحال بودند، از "بيشمار" بودن، از سبز شدن همه جا، همه اميد داشتند، من اما هي اشك ميريختم و هي آدمهاي غريبهاي كه ميپرسيدن چيزي شده و من باز اشك ميريختم و با جمعيت راه ميرفتم، ميدويدم. تا شب كه ميرسيدم، هي بغض داشتم، هي بغض داشتم و هي منتظر بودم بتركم. كه دوستام زنگ ميزدند، كه دلم نميخواست جواب بدم كه خبر بد بشنوم، اس ام اس ميزدم كه خوبم. همين.
حالا توي همين شهري كه نفس ميكشيم، اون گوشههاش يه مادرهايي هر شب جمعه ميرند و سنگ قبر عزيزاشون رو ميشورند، كه بغض ميكنند، كه ميتركند يهو، كه دراز ميكشند روي خاك. حالا يه گوشه ديگه همين شهر يه روز هفته آدمها ميرند ملاقات عزيزاشون، كه هر روز لاغرتر و ضعیف تر شدن، عزيزايي كه انقدر قويند كه اعتصاب كنند، كه هنوز بجنگند براي حقوقشون، حالا اون گوشه شهر، دوتا بچه كه ميرند تا مامانشون رو ببيند، كه مامان بهشون عروسكهايي كه ساخته رو بده، اما مامان نمياد اون ور شيشه ها، حالا ادمهايي كه دلشون براي هم تنگ شده نميتونند هم رو ببيند. حالا دوتا ستاره توي كوچه اختر نشستند، يه ستاره نميدونم كدوم گوشه شهر و كدوم كوچه، صدتا ستاره اون گوشه بالاي شهر تو اتاق هاي تاريك و تنگ، صدتا ستاره اون گوشه پايين شهر زير خاك، هزارتا ستاره تو دل آدمهايي كه دلتنگند و نميتونند عزيزاشون رو ببينند و كلي ستاره ديگه كه توي شهر قدم ميزنند، زندگي ميكنند و دلشون رو به اميد زنده نگه داشتند...
ستاره ستيزد و
شب گريزد و
صبح روشن آيد...
دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۱
چَش و چراخِمی تُو
هوای تهران گرم و خوبه اما دلم اون هوای سرد این چند روز رو میخواد که با چند لایه لباس و توی کیسه خواب و زیر چادر هم خیلی سرد بود
دلم پیش اون آتیش و ترانه خونی دور همی و سیب زمینی و گوجه توی آتیش مونده
بدون حرکتی روی مبل نشستم اما دلم توی مینیبوس و اون حرکتهاش و اون جاده عجیب و ترسناکه
با آب گرم خونه ظرف ها رو میشورم و هرچند لحظه به یاد آب یخ اونجا تو دستام "ها" میکشم تا گرم شه
شب که سرم رو روی بالش گذاشتم و نرم بود چقدر دلم میخواست همون کوله پشتی بالشتم باشه و سفت باشه و نشه خوب خوابید
اون خنده ها، اون بازی ها، اون معاشرت ها، اون بودن ها و کمک کردن ها توی این شهر نیست و باید تا سفر بعد صبر کنم
یک گوشه از قلبم جا میمونه توی "لرستان" و این سفر چهار روزه دوست داشتنی ...
دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۱
یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۱
ماه
دوتا پرنده براي آخرين بار به زمين سياه نگاه كردند، به درد كه همه چيز رو پوشونده بود، به تيرگي و سياهي، به ماه نگاه كردند، پر نور، دوست داشتني و سفيد، به هم نگاه كردند، بال زدند و به سمت زمين برگشتند، حالا شاخه و خاشاكي بر نوك داشتند ، به هم نگاه ميكردند و به ماه كه براي اونها بيشتر ميتابيد...
شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱
ناله
كيه كه اين روزها درگير سختي ها و شرايط نامناسب نباشه، كيه كه اين روزها حالش خوب خوب و دلش آروم آروم باشه و نالهاي نداشته باشه، كيه كه تو دوراهي هاي بزرگ انتخاب كردن و استرس هاي اون گير نكرده باشه، كيه كه اين روزها از شنيدن اخبار بد و ديدن ناملايمات روزمره نرنجيده باشه، چه كسي رو ميشناسيد كه مشكلي نداشته باشه، از همه انواعش...
بيشتر آدم ها اين روزها درگيرند، مشكلات بزرگ و كوچكي كه تقريبا گريبان همه رو گرفته، همه آدمها يك دنيا ناله دارند و دنبال گوش شنوا هستند، اما چقدر گفتن مشكلات و سختي هامون به ديگران تاثيري در بهتر شدن طولاني مدت دارند، شايد براي چند روز سبك تر بشيم اما هفته هاي بعد و بعدتر رو چه ميشه كرد، چقدر اين وسط به اون گوش شنوايي كه خودش هم شايد دنياي مشكلات رو داره فكر ميكنيم، چقدر به ناراحتي و غمي كه به دل اون ميشينه فكر كرديم، چقدر اسم اين كار رو ميشه خودخواهي گذاشت.
بهتر نيست بجاي ناراحت بودن و انتقال استرس سعی کنیم شاد باشيم و اميد و انرژي انتقال بديم، بهتر نيست با داشتن و ديدن همه ناملايمت لبخند بزنيم، شاد باشيم و شادي رو با ادمها تقسيم كنيم. بهتر نيست با همه مشكلاتي كه داريم و ميبينيم، جوانه اميد بكاريم بجاي بذر نااميدي پاشيدن. بهتر نیست آرامش بخش باشیم برای دیگران...
من: اوضاع روبراهه آيا؟
اون: بد نیست شکر
در حد امکان خوبه
(:
من: انقدر همه نالانند اين روزها كه شنيدن اين جمله بسي فرح بخشه
(:
اون: ما هم پرروییم
من و اون ميخنديم، خنده اي كه اميد تو دلش داره...
من: خوبی؟
(:
اون: ... و خیلی اوضاع به هم ریخته ایه از این نظر
اما به طور کلی آرومم
من: مهمش همینه که آرومی
اون: خیلی خوبه که آدم خیالش راحت باشه هر چی که بشه باز می تونه آروم باشه، آروم بمونه...
(:
من: چه خوبی کسی باشه که وقتی ازش میپرسی بگه آرومم و بدونه که میشه آروم بود
(:
متن های بالا گفتگوي من با دو نفر بود كه من هم از مشكلات بغرنجشون خبر دارم. مشکلاتی که در نوع خودش از نوع حاد به حساب میان، اما اميد دارند، شادي كردن و زندگي كردن بلدند و آرامش رو به سايرين انتقال ميدند.
خیلی از ادمهاي شاد و لبخند بر لب هم مثل همه درگيري زيادي دارند اما اندازه ديگران خودخواه نيستند و بذر اميد و شادي ميپاشند.
تمام این متن به احترام دو دوست عزیزی که گفتگو باهاشون حالم رو بهتر کرد و "م" نوشته شده...
جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۱
دخترک
دو. مردم این شهر پارسی رو با یکی از دوستداشتنی ترین لهجه های ممکن صحبت میکنند، شهر پر از سادگی، پر از دخمه و قنات و آتشکده، به قول حافظ شهر زندان سکندر،( البته حافظ بی انصافی خودش از دلگیری شهر رو جبران کرد، ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما *** اب روی خوبی از چاه زنخدان شما ) شهر انقدر جای دیدنی داره که چهار روز خیلی کم باشه برای گشتن و دیدن تمام نقاطش.
جمعه، مهر ۲۱، ۱۳۹۱
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
چه بسیار حافظ خوانی ها که کنار عزیزانم کردم و لذت بردیم و چه تفال ها و لبخندها که باهم اومد و چه نامه ها و پیام هایی که همراه شد با بیتی و غزلی و چه روزهای عاشقی کردنهایی که حافظ شدیم و چشمی خون افشان از دست آن کمان ابرو داشتیم و داریم!
حافظ افسونگری بود که با کلمات جادو میکرد، ترکیب ها، توصیفات و استعارتی که فوق العاده هستند، بارها تعجب کردم از بیتی یا ترکیبی و دقایق زیادی بهش خیره شدم و چه خوب توصیف کرد شعر خودش رو اونجایی که گفت
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت *** قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۱
کار
جمله سرکلاس به بچه ها مدام بر میگرده و میخوره به صورتم، "بچه ها همه ما مجبوریم برای گذروندن زندگی کار کنیم، اما بعضی ها کارمون رو دوست نداریم و مجبوریم مثلا خود من..." ، بچه های کلاس من در زندگی سخت شون وقت این را نداشتند که به دوست داشتنی بودن کارشون فکر کنند، از یک روزی در زندگی مجبور بودند برای معاش خانواده و تامین خواهر و برادرهای کوچکترشون سخت ترین کارها رو انجام بدند و امروز که بعد چند سال درآمد بهتری دارند از کار و این کمک خرج خانواده بودنشون راضیند .
شرکت خیلی معتبره و یک رزومه بسیار عالی از نوع کاریه، جای پیشرفت زیادی داره، از لحاظ مزایا هم خوبه، محیط و آدم های به غایت خوب و دوست داشتنی داره و این ها همه چیزهاییه که خیلی ها دنبالشند و آرزوش رو دارند، ولی من برای این کار ساخته نشدم، شاید اگر کار بیشتر بود و سرم شلوغ تر بود فکرش کمتر به سراغم میاومد، انقدر کاری برای انجام دادن وجود نداره که من در این هفته دوتا فیلم دیدم و امروز یک رمان 170 صفحه ای رو خوندم.
یکی از دوراهی های بزرگ این روزها شده ساختن و یافتن شرایط مناب برای کاری که دوست دارم، تلاش کردم تا جایی هم شرایطش رو فراهم آوردم و منتظر فرصتم که کاری که دوست دارم رو شروع کنم.
میدونم هیچ جای دیگه اگه رییسی داشته باشم به خوبی پیرمرد نمیشه، کاش انقدر مهربون و دوست داشتنی نبود تا راحت تر تصمیم خودم رو عملی میکردم.
یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۱
...
لحظه هاي برگشت به زندگي ميتونه خيلي ساده باشه، خيلي اتفاقي ، بدون برنامه و كوتاه، انقدر كه اگه دقت نكني ساده از دست بره. ميتونه به سادگي يه دست باشه كه پشتت ميشينه و توي جمع حواسش هست كه تنهايي و دستت رو بگيره و ببره توي جمع، ميتونه به آرومي سازدهني باشه كه برات نواخته شه، ميتونه به دوست داشتني بودن يه نامه كاغذي باشه كه دستت ميرسه، ميتونه به لذت هديه گرفتن چيزي كه دوست داري باشه.و اين اتفاق ها پشت سرهم رخ داد و زندگي برگشت، آروم تر از هميشه.
نامه نوشت، ساز زد، شعري رو زمزمه كرد و من كه عاشق شدم، عاشق زندگي
و حالا كه پاييزه، فصل رنگها، كه بوم رنگش رو برداشته و زرد و سرخ رو پاشيده به درختها، حالا كه صداي خرد شدن برگهاي خشك زير پاي عابرها بلند شده، حالا كه باد برگها رو ميرقصونه، حالا كه بي بهونه بارون شروع ميشه و صداي بارون توي دل خونه ميكنه و خاك بوي بهشت ميگيره ، حالا كه وقت "انار" شده، حالا كه ادمها بدون چتر زير بارون قدم ميزنند و دوست داشتني هاي زياد اين روزها، به ياد ميارم لحظه هاي كوتاه برگشتن و عاشق شدن رو، تا مبادا ابرهاي تيره آسمون دل رو تنگ كنه و لذت حالا ها رو توي خودش گم كنه، تا مبادا همه سختي ها و دردهاي اين روزها، اميد رو نااميد كنه و لذت زيبايي هاي پاييز رو تبديل به تلخي و تاريكي كنه...
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۱
باران بود
"مادرم باران بود" ، بهش خيره ميشم، تصوير زن لاغري كه موهاش بيشتر و بيشتر ميشه و ابر ميشه و از ابر سفيد موهاش بارون ميباره، زير بارون پر از گلهاي زرد و سرخ و آبي شده...
به ليوانم خيره ميشم، دلم پر ميكشه براي خونه، براي مامان، پا ميشم وسايلم رو جمع ميكنم و به سمت خونه پر ميكشم.
در كه ميزنم توي حياط داره به درختها آب ميده و برگ گلهاي گلدون روي پله رو تميز ميكنه، از ديدنم تعجب ميكنه، كلي خوشحال ميشه، سفت بغلش ميكنم، فقط صداي پرنده هاي روي درختها مياد.
سرم رو روي پاهاش ميذارم، مثل بچگي، مثل هميشه، دستش رو ميبره لاي موهام، دستش گير ميكنه لابلاي موهاي پيچ در پيچم، دردم مياد، دوتامون ميخنديم.
غذايي كه دوست دارم رو ميپزه، همه اون چيزهاي كوچيكي كه تو غذا دوست دارم باشه يا نباشه رو خوب يادشه، به ريزترين موردش دقت ميكنه،ازم ميپرسه، تو ايون؟ پشت ميز آشپزخونه؟ يا تو خونه؟ ، دوست دارم دور هم كنار سفره بشينيم، تو خونه، رو زمين.
روي زمين دراز ميكشم و كتاب ميخونم، مياد و سرش رو روي بالشم ميذاره، چشماش رو ميبنده و كم كم خوابش ميبره، كتاب رو ميذارم كنار و بهش نگاه ميكنم.
...
همه مامان ها بارونند.
پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۱
جریان زندگی
برداشتی آزاد از وبلاگ دوست داشتنی "زن روزهای ابری "
"یک کم آن ور تر زندگی جریان داشت. آدم ها به هم می گفتند دوستت دارم و منظورشان این بود که دوستت دارم. آدم ها هم را می بوسیدند و منظورشان این بود که هم را بوسیده اند. هر چیزی تعبیر و تفسیر دیگری نداشت. آدم باید اعتماد می کرد به هر آغوشی و دوستت دارمی. زندگی یک جور گرم و ملایم و آرامی جریان داشت توی "حالا" و هیچ گذشته ای، هیچ نخواستنی و رفتنی نمی توانست گرمایش را بگیرد"
شنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۱
بابا آب داد
دست بابا رو سفت گرفته بودم و به سمت مدرسه راه افتادیم، مدرسه ابتدایی من توی خیابونی بود که مثل نصف خیابونهای شهرکوچیکمون به دریا میرسید، فکر کنم اون روز هم طبق عادتِ همیشهی بابا، زودتر از شروع مدرسه رسیدیم
قبل از مدرسه رفتن مامان بهم خوندن و نوشتن رو یاد داده بود، انقدر که روزنامه میخوندم و خوب یادمه این سرگرمی پدربزرگ بود که براش روزنامه بخونم و قربون صدقه های مادربزرگ که از دیدن نوه ای که مدرسه نرفته بلد بود بخونه ذوق داشت. شاید بابت همین یاد گرفتن تمام درس های کلاس اول از معلمی مثل مامان بود که اصلا از مدرسه و معلم نمیترسیدم . هزار بار قبل رفتن اولین روز مدرسه مداد سیاه و قرمز و پاک کن و دفتر و کتابم رو چک کردم.
بعد رفتم توی کلاس، هم کلاسی هایی که گریه میکردند و من نمیدونستم چرا گریه میکنند و بچه هایی که حتی تا یک هفته ماماناشون باهاشون سر کلاس مینشستند رو از اون روزها یادمه...
امروز بعد 19 سال از اون روزها اولین سالیه که دیگه دانش آموز یا دانشجو نیستم و دیدن بچه هایی که امروز با کیف هایی پشتشون به سمت مدرسه میدویدند حس عجیب و حال غریبی بهم داد.
جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۱
لبخند صبح
روزی میآیی و غم دل و پریشانی شبهای دراز در سایه گیسوی سیاهت رنگ میبازد. آن روز پاییزی آمدنت را پایکوبان و دست افشان به جشن مینشینم، روزی که برای پرواز به خیابان میروم، روزی که باران میبارد و باد برگهای زرد را در آسمان میپراکند. دیشب میان چشمان بستهام آن روز پاییزی رسید و لابلای درختان نشسته بودی، لابلای درختان پرواز کردی و من با تمام سردرد شبانه مینگریستمت که اوج گرفتی و من راخواندی، یارای پرواز در من نبود و تنها نگریستمت
شب میان هیاهو و تشویش چشمم را بستم تا باز آیی، باز نیامدی، من پریدن را آغاز کردم، پرواز را تو به من آموختی، تا دشت وسیعی پرواز کردم، دشتی وسیع و سبز، با ابرهای دور دست، یادم آمد، در ذهنم نقش بسته بود با نامت، تمام وسعت دشت، تمام آبی آسمان، تمام کوههای سر به فلک کشیده، مکانی که با نامت در ذهن من خواهد ماند
ارزیدن لبخند صبح امروز به تمام سردرد شب
یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۹۱
شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱
چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱
سنگفرش
یکهو وسط اون همه آدم و اون همه درخت و یه جایی وسط سنگفرش پیاده رو همه چیز ریخت پایین، دیگه نتونستم بخندم، حتی دیگه تو صورتت نگاه نکردم، نتونستم. برگشتم به اون روزی که چمدونت رو بستی تا بری دنبال یه تجربه، خیلی زود برگشتی، تجربهت کوتاه بود، اما دوری ما هر روز بیشتر و بیشتر شد، هربار بعدش دیدن و بودنمون مثل قبلش نشد، همون قدر شاید کافی بود تا دنیاهای ما از هم جدا بشه، تو سنگفرش پیاده رو چقدر دلم خواست باشی وقتی داشتی کنارم قدم میزدی، هیچکدوممون نبودیم، هیچکدوممون نیستیم. سنگفرش پیاده رو تو دلم نشست، باد زد و درختها لرزیدند.
مدتهاست حرفی نزدم با کسی، نه اینکه کسی نباشه که بشه حرف زد و آروم شد، نه اینکه من حرف نداشته باشم. دوست ندارم حرف زدن رو، دوست دارم آروم باشم و به صدای آدم ها گوش بدم، قراره چی عوض بشه با حرف زدنمون، دوست دارم صدای آدم ها باشه و باد شروع شه و کلمات رو با خودش ببره و من به حرف هایی نگاه کنم که هر کدوم یه گوشه میافتن.
یکهو همه حرفهات افتاد روی سنگفرش، چند تاشون نشستند لابلای سنگفرش ها و من چشمهام موند به اونها...
جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۱
دوراهی
شاید هم یک روز به جایی برسی که بفهمی راه اشتباه بوده و مطمئن شی، اون روز باید از همه مسیر رفته دل بکنی و راه رو عوض کنی، مهم اینه تا اینجای راه رو تو مسیری که ساختی و دوست داشتی گذروندی و خودت با تلاشت این کار رو کردی، اینجوری حتی وقتی نتیجه نداشته باشه و مجبور شی عوضش کنی حسرت نداری و تمام طوفان های مسیر برات رنگ خاطره میگیره.
این روزها سر دوراهی بزرگیم، یکی از راهها رو باید انتخاب کنم و بعد مسیرش رو بسازم...
سهشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۱
مدرسه 2
درس كه تموم شد وقت شد كه باهاشون حرف بزنم، خوشبختانه اين دوره انگار وقت اضافه براي صحبت كردن بين ما وجود داره و ميتونم باهاشون هم كلام شم. اين بار با حالتي كه شكي بين درست بودن يا نبودنش داشتم از "كار" حرف زدم و گفتم هركدوم ما اين روزها به دلايلي تقريبا مجبوريم كار كنيم تا از پس زندگي بر بيايم، گفتم اين اجبار باعث ميشه فقط به برآورده شدن نيازش بپردازيم و اين كه چقدر اين كار رو دوست داريم و لذت ميبريم ازش رو مجبوريم در درجه دوم اهميت بذاريم و بعضي وقتها با علاقه نداشته به كار ادامه بديم. و اينكه الان خود من كاري كه ميكنم رو دوست ندارم و يه روزي حتما عوضش ميكنم و اين روزها تلاش ميكنم مقدمات اون كار جديد و فرصتش رو براي خودم ايجاد كنم .
بعد اونها تك تك كارشون رو گفتند، خيلي ديدي به لذت بردن از كار نداشتند، شايد هيچوقت نتونستن به اين فكر كنند كه چه كاري رو دوست دارند و تنها كاري كه بلد بودند اين كار بوده،شايد من انتظار زيادي داشتم كه دوست داشتم از راضي بودن و دوست داشتن كارشون برام حرف بزنند وقتي توي سني مجبور به كار كردند كه ما در اون سن مشغول بازي توي كوچه ها و گشتن باغ ها و سفر به كوه و تفريحهاي ديگه بوديم.
تقريبا همه شون كارهاي ساختماني داشتند، از سنگ كاري و صاف كاري تا نقاشي، من هم گفتم كه كار برقي ميكنم و لامپ كلاس رو نشون دادم، يكي از بچه ها پيشنهاد داد و قرار شد باهم يه ساختمون بگيريم و همه كاراش رو برسيم و كامل تحويل بديم، كلي با هم خنديديم. يكي از بچه ها تو كار "بازيافت" بود، وقتي اين رو گفت لحنش هيچ فرقي با بقيه نداشت و گفت براي بازيافت سهچرخ دارم. دوست داشتم كه كار براش و براشون عار نيست و كارها و تخصصشون رو با افتخار ميگن بهم، شك اول كلاس جاي خودش رو به اطمينان خوبي داده بود.
كلاس كه تموم شد دوتا از بچه هاي كلاس شروع كردن به زباني حرف زدن كه بعد فهميدم زبان "پشتو" بوده، قرار شده از كلاس هاي بعدي به من هم ياد بدند، قرار شده هر جلسه چندتا كلمه بهم ياد بدند و جلسه بعد ازم بپرسند. :)
دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۱
صدای باد و بارون
اين روزها صداي آدمهايي كه دوستشون دارم رو مجسم ميكنم ، چشمهام رو ميبندم، اما نه براي آوردن تصويرشون، براي مجسم كردن صداشون، به كساني كه دوستشون دارم اما كم شنيدمشون هم يه صداي دوست داشتني نسبت ميدم.
و اين "صداست كه ميماند".
جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱
مدرسه 1
دو. به حرفش گوش کردم و وسط کلاس شکلاتهایی که داده بود بهم رو به عنوان "بین کلاسی" به بچه ها دادم، شکلاتهاش شکل کفشدوزک بود و دوستش داشتم، بچه هام هم دوستش داشتن. به بچهای کلاس خودم یک دور دیگه هم تعارف کردم تا بردارن و در حقشون پارتی بازی کردم و بقیه رو دادم که معلمهای دیگه تو کلاساشون پخش کنند.
سه. از شنیدن اسم "باریداد" ناخودآگاه لبخند کیفی روی صورتم میشینه و از خوشگلی اسمش ذوق زده میشم. باریداد کوچکترین بچه کلاس و بدون شک پرحرف ترین و شلوغ ترین بچه کلاسه اما وقتی با نگاه بهش میفهمونم باید ساکت باشه تا دوستاش اذیت نشن،انقدر چشمهای مظلومی داره و این کار رو خوب بلده که کاری از دستم برنمیاد و تسلیم چشمهاش میشم.
چهار. بزرگترین چالش و تمرکز و تمرین سرکلاس اینه که وقتی جغرافی ایران رو بهشون درس میدی از "کشور مون ایران" استفاده نکنی، و مرزهای جغرافیایی رو سر کلاس جغرافی کنار بذاری و بجای گفتن جمله کتاب که "محصول شمال کشور ما برنجه" ازشون بپرسی خب تو شهرهای شما چه محصولاتی وجود داشت و همزمان بترسی که یادشون بیاد اونجا چه سختی هایی کشیدن و چه عزیزانی از دست دادن تا تونستن با سختی زیاد خودشون رو به اینجا برسونن و وقتی بدون اینکه چشمهاشون نم برداره برات تعریف میکنند از محصولات و زیبایی شهرشون دلت آروم بشه و پر بکشه برای آرزوی دیرینه سفر به شهرهاشون ...
یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۱
آبی آسمانی
خزیدن موسیقی باران زیر درب،
تاریکیِ گریزان از روشنایی رونده سحرگاه،
گامهایی بر زمین چوبی،
آواز سکوت پس از باران،
بوی خاک باران خورده،
طعم خدا...
شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۱
لِر
گپ ها که تمام شد و چشمهای سنگین که باز شدند صبح بود و در تالش بودیم، مرحله پرسیدن و جستجو شروع شد، نتیجه ییلاقی به نام "لِر" شد و سفر در مسیر ناهموار کوهستانی ادامه پیدا کرد.محل اسکان در لِر مقدس بود، مقدسی از نوع امامزادهای که در تپهای بود و تمام اهالی اشراف خوبی به آن داشتند، امامزاده مهمان نواز بود و مردمان همانند سایر نقاط روستایی و ییلاقی دیگر مهربان و دوست داشتنی.
عصرچادر برپا شد و بساط نهار در ماه رمضان در حیاط امامزاده و اهالی که هیچ دریغی از دادن محصولات محلی به ما نداشتند. دور آتش نشینی شب که لذت تمام نشدنی تمام سفرهاست به راه افتاد و تا پاسی از شب به خوشی گذشت.
خوابیدن بیرون چادر و دیدن ستاره های پرشمار شب کوهستان و نزدیکی به ستاره ها و دست درازی برای چیدنشان...
صبح با تابش خورشید و صدای خروس محلی شروع شد و سر و صدای آماده شدن صبحانه چشم های نیمه باز را کامل باز کرد.قرار بود سفر کوله کشی نداشته باشد و چادر و وسایل در محلی ثابت بماند و ما به کوهپیمایی بپردازیم. پختن نهار دست و بالم برای گردش صبحگاهی را بست و پای پیاز و سیب زمینی و گوجه نشاندم وسرگرم بازی هایی که به دست مشغولم احتیاجی نداشت شدم.برای شب دوم امامزاده مهربان را بدرود گفتیم و به باغ یکی از اهالی کوچ کردیم و چادرها را انجا برپا کردیم. قله کوتاه که از چادرها هوش از دل میربود ما را به سوی خود کشاند، بزرگترین حادثه روز دوم اما دخترکی روستایی بود که دنیایش به کوچکی ییلاق خود و "هشت پر" بود و تهران برایش شهری عجیب بود و اسمهای ما برایش عجیب بود و نسبت نداشتن ما برایش عجیب بود و مهربانی با حیوانات برایش عجیب بود و موهای بلند پسران حتی...
دنیای کوچک دخترک انقدر تنگ بود که قرار بود سال بعد هشت پر جنگ شود و ذهنش پرسان بود که " اینجا که ده ماست و پایین که هشت پر است و تهران شما که انگار دور است آن طرفش هم جایی هست؟" و این سوال ما را حالتی عجیب فرو برد، دخترک میپرسید در جاهای دیگر هم مردم مثل ما حرف میزنند و ...دخترک بیست و سه سال سن داشت و دنیایش که در هشت پر تمام میشد گفتگویی در میان ما افکند که آیا شکستن دنیای کوچک کسانی که در بی اطلاعیند و سپس ترک کردنشان چقدر درست است، گپ دوستداشتنی پیش رفت در حالی که رنج در صورت تمام ما معلوم بود، شب اینبار در چادر گذشت.
روز سوم با کوهپیمایی چند ساعته به ارتفاع گذشت و شب به پختن و درو هم نشینی و آتش و بازی و لذت کنارهم بودن آدمها، شب سوم بیرون چادر گذراندم و تمام شب ترس لیسیده شدن توسط سگی که با ما دوست شده بود مجبورم کرد تمام شب سرم را داخل کیسه خواب کنم و گرما امانم را ببرد.
شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱
ترس
تکواندوکار ایرانی روز اول در دوبازی ماقبل نهایی پیروزی را در راند طلایی بدست آورد، در دیدار نهایی انقدر "ترسو" بود و انقدر وقتی نیاز به پیروزی داشت حمله ای نکرد که مدال نقرهاش "کیف"ی برای ما نداشت. مدالی که اندازه سایر مدالها نچسبید و نارضایتی جمعی که به تماشا نشسته بودیم را به همراه داشت.
در زندگی "ترس" و "کیف" یا "لذت" رابطه تنگاتنگی باهم دارند، هر وقت ترسیده ایم، از شکست خوردن، تجربه کردن، از دست دادن، رفتن، ماندن، قضاوت شدن و ... لذت زندگی را از خود دریغ کردیم و هر وقت ترس ها را کنار گذاشتیم و گامهای استوار داشتهایم "کیف" کردهایم.
ترس چیزی نیست که ساده و زود درمان شود، وقتی سالها ترسیده باشی از چیزی در درونت چه ترس از نوع ارتفاع باشد یا ترس از دست دادن ، یا وقتی سالها جامعه ترسانده باشدت از چیزی، درمانش سخت و زمان بر است، اما ارزشش را دارد.
دوست داشتنی تر است اگر بجای ترس در کاربردهای خوبش کلمات درستی بکار رود، ترس از آبرو "شرف" باشد و ترس از خدا "تقوا" و ...
دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۱
گلدانهای روی پله
طاقچه های زیاد داخل خانه هر کدام چیزی بر دوش داشتند، از آینه نیم دار و جانماز تا چراغهای نفتی و گردسوز، طاقچه گوشه اتاق هم چند روزنامه قدیمی و رادیویی که یادگار سالیان بود روی خود داشت. ترکیب رنگ آبی پنجره و درها آرامشی وصف نشدنی همراه داشت که با سوز سردی در اتاق جاری میشد.
پلههای سیمانی که گلدانهایی با گلهای رنگارنگ روی آنها چیده شده بود با نرده های چوبی به سمت بیکرانهگی ادامه داشت. تکههای ابر که وارد اتاق میشدند در گرمای نفسها محو میشد، صدای پرندگان و بازی دوردست کودکان با صدای سوختن هیزم در تنها بخاری اتاق دیگر درآمیخته بود.
مرغ و خروس های حیاط درحال کندن زمین و یافتن غذا بودند و غازهایی که باهم تمرین پرواز و آزادی میکردند اما تلاشی بینتیجه مینمود.
پیرمرد کلاه سیاهی از سرما به سر کشیده بود و روی ایوان درحالی که کتابی در دست داشت تکیه داده بود، دست ها و پیشانی چین دارش یادگار کار سالها بود و روزگاری سپری شده. پاهای پیرمرد با جوراب سیاه و زخیمی پوشده شده و روی هم انداخته شده بود.عینک درشت پیرمرد سوی چشمش را برای خواندن کتاب زیاد میکرد.
صدای اذان بلند شد، پیرمرد ظرف آبی در دست گرفت و روی پله ها و با ریختن آب به سمت حیاط وضو ساخت و به داخل اتاق رفت. روبروی آبی آسمان پنجره و پرده سفید و پشت بر طاقچهای که رادیو روی آن قرار داشت ایستاد .
الله اکبر چهار بار تکرار شد، نفسهای گرم پیرمرد ابرهای اتاق را محو میکرد. باران باریدن گرفت و آوازی آرام و دوست داشتنی آغاز کرد...
یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۱
کفشدوزک قرمز
در باور محلی مازندرانی، وقتی یه کفشدوزک، با اون چشمهای درشت و خالهای سیاهی که روی نیمکره سرخ بالهاش هرچه قشنگتر چیده شدند، روی گلی یا روی سنگی در حال حرکت باشه، دخترکان یا پسرکان دستشون رو در مسیر حرکتش میذارند و وقتی روی دستشون نشست اون رو بلند میکنند، بعد شروع میکنند به خوندن ترانهای که ترجمه فارسیش میشه " ای کفشدوزک بپر بپر، ای دختر ای پسر پرواز کن پرواز کن" و باور دارند اگه کفشدوزک وقت گفتن دختر یا پسر ترانه شروع به پرواز کرد اونوقت اون کفشدوزک دختر یا پسره، انقدر این باور دوست داشتنی و لذت بخشه که جای سوال اهمیت جنسیت کفشدوزک رو باقی نمیذاره.
این روزها کفشدوزک قرمزی با خالهای سیاه روی دستها و توی قلبم قدم میزنه و سرشار لذت از بودن و دیدنش و محو تماشاش و آرومِ بودنش هستم و نمیخوام هیچ ترانهای بخونم یا سوالی داشته باشم که پرواز کنه و از دست و قلبم دور شه، دوست دارم بفهمه توی قلبم ترانهای خونده میشه "ای کفشدوزک بمون بمون"...
سهشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۱
ای جانِ جانِ جانِ من
دلتنگ چیزهای کوچکم. دلتنگی های کوچک، به اندازه خوشبختی های کوچکی که هست . دلتنگ صدای پرندگان، دلتنگ صدی آبم. دلتنگ سفری چند روزه دور از هیاهو، دور از هر صدای زنگی که جز "زنگی" که بر گردن بزی یا گاوی باشد، دلتنگ بارانم، دلتنگ خوابیدن روی چمن، روی سنگ، روی چیزی از جنس خاک. دلتنگ کوهم، دلتنگ چشمه ها و دره ها.
دلتنگ آدمهایم، دلتنگ آغوشی گرم و محکم از جنس یک دوست، دلتنگ شاگردانمم، دلتنگ خجالت انشا خواندشان، دلتنگ قرآن خواندن برایشان. دلتنگ "غزل" که مدتهاست از لذت بازی با او دور ماندهام، لذت قصه گفتن برایش، دلتنگ شیرین زبانیش.
دلتنگ مداد رنگیهایمم که مانده اند گوشه کمدی، دلتنگ نقاشی کشیدن، دلتنگ دیدن طلوع خورشیدم، دلتنگ صدای سازی در غروبی و حیاط خانه ای ، دلتنگ سعدی خواندن برای دیگرانم.
دلتنگ نگاه کردنم، نگاه به مادر وقتی عینکش روی بینیست و کلاف کاموایی کنارش و میبافد، دلتنگ نگاه به پدر وقتی کتابی جلویش باز است و دراز کشیده و دود سیگاری که برمیخیزد.
دلتنگ تمام عزیزانی که نیستند...
شنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۱
بخت کور
اینجوری با خيال راحت تري سوار قطارهای زندگی میشم.
چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۱
خوشبختیهای کوچک
شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۱
ن. یک
یه سنگ به شیشه خورد، روم رو به طرف شیشهای که آسمون رو از ما جدا کرده بود برگردوندم، انگارهیچکس متوجه این برخورد نشده بود، بار دوم سنگ بزرگتری به شیشه خورد، اینبار هم کسی صدایی نشنیده بود، سنگ سوم انقدر بزرگ بود که شیشه شکست و صدای خرد شدنش توی مغزم کوبیده شد، به تکه های خرد شیشه روی زمین نگاه کردم، روم رو به طرفش کردم، انگار شیشهای براش نشکسته بود، صندلی رو عقب کشیدم و از پشت میز بلند شدم تا به طرف پنجره ای که دیگه شیشه نداشت برم، نزدیک شدم، شیشه پنجره هنوز ما رو از آسمون جدا میکرد. صدای خرد شدن شیشه توی سرم بود...
باید باشیم تا عادلانه شه، باید باشیم تا سختی هاش رو کم کنیم، تا بتونیم قابل تحملش کنیم. باشیم تا یه کم دوستداشتنی تر شه، بریم سخت تر میشه. تنها تر میشیم بین این همه آدم تنها...
هیچ کاری از دستمون برنمیاد برای عادلانه شدنش، همه چیز محتومه، نباید اشتباه کنیم و از محتوم بودن درش بیاریم، اینا از حد ما بیرونه...
کفشم رو در آوردم تا خنکی چمن رو حس کنم، تا پاهام سبز شه، پاهام به جلو حرکت کرد، خرده شیشه توی پام فرو رفت و پاهام سرخ شد...
صورتم رو به میز چسبوندم، چششمام رو بستم، گرم شد، صورتم هم گرم شد، جای انگشتهاش روی صورتم موند، چشمام که باز شد خواستم حرف بزنم، اما تا لبهام از هم باز میشد صدای دیگهای بلند میشد، صدای من نبود، قشنگترین آهنگ دنیا بود...
دستام رو گرفت و من برای همیشه به خواب رفتم...
جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱
روایت عاشقانه
محمد چرمشیر