يادم مياد به جايي رسيده بود كه اون روزها وقتي ميرفتم و جمعيت رو ميديدم ديگه دست خودم نبود، اشكم شروع ميكرد به ريختن، ميرفتم لاي جمعيت و بلند بلند ميزدم زير گريه، نميفهميدم چرا اين جوري شده بودم، شايد از شوق ديدن آدمها بود، از لذت زنده بودن اميد تو دل تك تك آدمها، شايد ميترسيدم، از سيل خبرهاي بد كه شب كه رفتم خونه باز بايد بشنوم، كه بايد تعداد آدم هايي كه ديگه نيستند رو از اخبار بشنوم، بازداشت شده ها، دوستهايي كه تا آخر شب برنگشتند خونه. همه خوشحال بودند، از "بيشمار" بودن، از سبز شدن همه جا، همه اميد داشتند، من اما هي اشك ميريختم و هي آدمهاي غريبهاي كه ميپرسيدن چيزي شده و من باز اشك ميريختم و با جمعيت راه ميرفتم، ميدويدم. تا شب كه ميرسيدم، هي بغض داشتم، هي بغض داشتم و هي منتظر بودم بتركم. كه دوستام زنگ ميزدند، كه دلم نميخواست جواب بدم كه خبر بد بشنوم، اس ام اس ميزدم كه خوبم. همين.
حالا توي همين شهري كه نفس ميكشيم، اون گوشههاش يه مادرهايي هر شب جمعه ميرند و سنگ قبر عزيزاشون رو ميشورند، كه بغض ميكنند، كه ميتركند يهو، كه دراز ميكشند روي خاك. حالا يه گوشه ديگه همين شهر يه روز هفته آدمها ميرند ملاقات عزيزاشون، كه هر روز لاغرتر و ضعیف تر شدن، عزيزايي كه انقدر قويند كه اعتصاب كنند، كه هنوز بجنگند براي حقوقشون، حالا اون گوشه شهر، دوتا بچه كه ميرند تا مامانشون رو ببيند، كه مامان بهشون عروسكهايي كه ساخته رو بده، اما مامان نمياد اون ور شيشه ها، حالا ادمهايي كه دلشون براي هم تنگ شده نميتونند هم رو ببيند. حالا دوتا ستاره توي كوچه اختر نشستند، يه ستاره نميدونم كدوم گوشه شهر و كدوم كوچه، صدتا ستاره اون گوشه بالاي شهر تو اتاق هاي تاريك و تنگ، صدتا ستاره اون گوشه پايين شهر زير خاك، هزارتا ستاره تو دل آدمهايي كه دلتنگند و نميتونند عزيزاشون رو ببينند و كلي ستاره ديگه كه توي شهر قدم ميزنند، زندگي ميكنند و دلشون رو به اميد زنده نگه داشتند...
ستاره ستيزد و
شب گريزد و
صبح روشن آيد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر