دیوار گِلی خانه با رنگ سرخی که گذر ایام کمرنگش کرده بود و به صورتی مایل شده بود پنجره چوبی را در دل خود جای داده بود، پنجره چوبی رنگ آبی آسمانی بر تن داشت و باد لابلای پردهای میپیچید که که تنها پارچه سفیدی بود و دو میخ بر دیوار و تکهای کش که آن را نگه میداشت.
طاقچه های زیاد داخل خانه هر کدام چیزی بر دوش داشتند، از آینه نیم دار و جانماز تا چراغهای نفتی و گردسوز، طاقچه گوشه اتاق هم چند روزنامه قدیمی و رادیویی که یادگار سالیان بود روی خود داشت. ترکیب رنگ آبی پنجره و درها آرامشی وصف نشدنی همراه داشت که با سوز سردی در اتاق جاری میشد.
پلههای سیمانی که گلدانهایی با گلهای رنگارنگ روی آنها چیده شده بود با نرده های چوبی به سمت بیکرانهگی ادامه داشت. تکههای ابر که وارد اتاق میشدند در گرمای نفسها محو میشد، صدای پرندگان و بازی دوردست کودکان با صدای سوختن هیزم در تنها بخاری اتاق دیگر درآمیخته بود.
مرغ و خروس های حیاط درحال کندن زمین و یافتن غذا بودند و غازهایی که باهم تمرین پرواز و آزادی میکردند اما تلاشی بینتیجه مینمود.
پیرمرد کلاه سیاهی از سرما به سر کشیده بود و روی ایوان درحالی که کتابی در دست داشت تکیه داده بود، دست ها و پیشانی چین دارش یادگار کار سالها بود و روزگاری سپری شده. پاهای پیرمرد با جوراب سیاه و زخیمی پوشده شده و روی هم انداخته شده بود.عینک درشت پیرمرد سوی چشمش را برای خواندن کتاب زیاد میکرد.
صدای اذان بلند شد، پیرمرد ظرف آبی در دست گرفت و روی پله ها و با ریختن آب به سمت حیاط وضو ساخت و به داخل اتاق رفت. روبروی آبی آسمان پنجره و پرده سفید و پشت بر طاقچهای که رادیو روی آن قرار داشت ایستاد .
الله اکبر چهار بار تکرار شد، نفسهای گرم پیرمرد ابرهای اتاق را محو میکرد. باران باریدن گرفت و آوازی آرام و دوست داشتنی آغاز کرد...
طاقچه های زیاد داخل خانه هر کدام چیزی بر دوش داشتند، از آینه نیم دار و جانماز تا چراغهای نفتی و گردسوز، طاقچه گوشه اتاق هم چند روزنامه قدیمی و رادیویی که یادگار سالیان بود روی خود داشت. ترکیب رنگ آبی پنجره و درها آرامشی وصف نشدنی همراه داشت که با سوز سردی در اتاق جاری میشد.
پلههای سیمانی که گلدانهایی با گلهای رنگارنگ روی آنها چیده شده بود با نرده های چوبی به سمت بیکرانهگی ادامه داشت. تکههای ابر که وارد اتاق میشدند در گرمای نفسها محو میشد، صدای پرندگان و بازی دوردست کودکان با صدای سوختن هیزم در تنها بخاری اتاق دیگر درآمیخته بود.
مرغ و خروس های حیاط درحال کندن زمین و یافتن غذا بودند و غازهایی که باهم تمرین پرواز و آزادی میکردند اما تلاشی بینتیجه مینمود.
پیرمرد کلاه سیاهی از سرما به سر کشیده بود و روی ایوان درحالی که کتابی در دست داشت تکیه داده بود، دست ها و پیشانی چین دارش یادگار کار سالها بود و روزگاری سپری شده. پاهای پیرمرد با جوراب سیاه و زخیمی پوشده شده و روی هم انداخته شده بود.عینک درشت پیرمرد سوی چشمش را برای خواندن کتاب زیاد میکرد.
صدای اذان بلند شد، پیرمرد ظرف آبی در دست گرفت و روی پله ها و با ریختن آب به سمت حیاط وضو ساخت و به داخل اتاق رفت. روبروی آبی آسمان پنجره و پرده سفید و پشت بر طاقچهای که رادیو روی آن قرار داشت ایستاد .
الله اکبر چهار بار تکرار شد، نفسهای گرم پیرمرد ابرهای اتاق را محو میکرد. باران باریدن گرفت و آوازی آرام و دوست داشتنی آغاز کرد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر