همه چيز درست شبيه amelie بود، همونقدر دنياي رنگي، همونقدر آدمهاي شاد، همونقدر موسيقي آروم، همه چيز بينهايت دوست داشتني.
من، هر روز يك گوشه سنگفرش دار شهر،پياده روي ميكردم و نگاهم گاهي به نوشتهي روي كاغذ كه به ديوار ميدون چسبونده بودم، ميافتاد، لبخند آدمها و سلام هاي گرم و موسيقي، كه توي شهر پخش ميشد تكرار هر روز بود.
تا يك روز كه لابلاي لبخندها و سلامها و موسيقي آروم، نگاهم به نوشته افتاد، كه يكي با رنگ سبز چيزي نوشته بود زيرش، متني كه درست هموني بود كه بايد باشه و من باور نكردم، نزديك شدم، حقيقت داشت، و از فردا روزهام جستجوي كسي شد كه اون رو نوشته بود...
كاش شبهاي بعد ادامه خوابم رو ببينم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر