هنوز همه چیز انقدر لعنتی نشده بود که نشه زندگی رو ادامه داد، هنوز صدای بازی و خنده چندتا کوچولو از ته کوچه بن بست همسایه بلند میشد، تا اینکه اون روز لعنتی شروع شد حالا که خروارها درد همه چیز رو پوشونده بود، اون روزها کم کم از یاد ميرفت، ماه دوردست تر از هميشه نور و زيباييش رو بر زمين تيره پخش ميكرد، "ماه براي ادمهاي كره خاكي زيادي زيبا بود"، آخرين دوتا پرنده هم به سمت ماه پرواز كردند و به زمين سياه نگاه انداختند، قبل از اون روز لعنتي، قبل خروارها درد، زمين آبي تر بود، پرنده ها تو خونه خودشون بودند و ماه بيشتر به چشم آدمها مياومد، اون روزها زمين پر از رنگ و صدا بود...
دوتا پرنده براي آخرين بار به زمين سياه نگاه كردند، به درد كه همه چيز رو پوشونده بود، به تيرگي و سياهي، به ماه نگاه كردند، پر نور، دوست داشتني و سفيد، به هم نگاه كردند، بال زدند و به سمت زمين برگشتند، حالا شاخه و خاشاكي بر نوك داشتند ، به هم نگاه ميكردند و به ماه كه براي اونها بيشتر ميتابيد...
دوتا پرنده براي آخرين بار به زمين سياه نگاه كردند، به درد كه همه چيز رو پوشونده بود، به تيرگي و سياهي، به ماه نگاه كردند، پر نور، دوست داشتني و سفيد، به هم نگاه كردند، بال زدند و به سمت زمين برگشتند، حالا شاخه و خاشاكي بر نوك داشتند ، به هم نگاه ميكردند و به ماه كه براي اونها بيشتر ميتابيد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر