سال که تحویل میشد، وقتی بعد چند دقیقه هیاهوی سال نو و بغل کردنها و بوسیدنها و خوردنها و عیدی گرفتنها تموم میشد و همه پای سفره آروم نشسته بودیم، مامان چند دقیقه ای قرآن میخوند، بابا هم دیوان حافظ دستش بود و شروع میکرد به خوندن، با اصرار ما بلند میخوند، اولین برخوردهام با حافظ اما از جنس دیگهای بود، از جنس پسر کوچولویی که قدش نمیرسید کتاب جلد سیاه سنگین رو از ردیف بالای کتابخونه برداره و از کتابخونه بالا میرفت تا کتاب رو برای باباش ببره، وقتی پدربزرگ کسی شاعر باشه و وقتی دنیا بیاد که باباش دانشجوی رشته ادبیات باشه ناخواسته خیلی زود شعر و ادبیات وارد زندگیش میشه، و اون کتاب جلد سیاه که کم کم سبکتر و لذت بخش تر میشد اولین گزینه انتخابیم میون اون همه کتاب شعر و داستان شد، انقدر که خیلی وقتها بابا که میدید پسرش غرق در اون کتابه میاومد و ایراداتش رو میگفت و شعرها رو تفسیر میکرد. اوایل دبیرستان وقتی انتخاب رشته دغدغهای بود، هربار یاد کتاب جلد سیاه قفسه کتابها میافتادم و یکی از صفحات اولش که نوشته شده بود "غزل های شماره فلان و فلان و ... برای امتحان میان ترم میآید" شک و تردیدم بیشتر میشد.
چه بسیار حافظ خوانی ها که کنار عزیزانم کردم و لذت بردیم و چه تفال ها و لبخندها که باهم اومد و چه نامه ها و پیام هایی که همراه شد با بیتی و غزلی و چه روزهای عاشقی کردنهایی که حافظ شدیم و چشمی خون افشان از دست آن کمان ابرو داشتیم و داریم!
حافظ افسونگری بود که با کلمات جادو میکرد، ترکیب ها، توصیفات و استعارتی که فوق العاده هستند، بارها تعجب کردم از بیتی یا ترکیبی و دقایق زیادی بهش خیره شدم و چه خوب توصیف کرد شعر خودش رو اونجایی که گفت
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت *** قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
چه بسیار حافظ خوانی ها که کنار عزیزانم کردم و لذت بردیم و چه تفال ها و لبخندها که باهم اومد و چه نامه ها و پیام هایی که همراه شد با بیتی و غزلی و چه روزهای عاشقی کردنهایی که حافظ شدیم و چشمی خون افشان از دست آن کمان ابرو داشتیم و داریم!
حافظ افسونگری بود که با کلمات جادو میکرد، ترکیب ها، توصیفات و استعارتی که فوق العاده هستند، بارها تعجب کردم از بیتی یا ترکیبی و دقایق زیادی بهش خیره شدم و چه خوب توصیف کرد شعر خودش رو اونجایی که گفت
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت *** قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
این هم تفالی بابت امروز روز بزرگداشت خواجه شیراز
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر