یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۴
شباهت
شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۴
این گونه گرم و سرخ - پنج
از روزهای نبودنش، از نادانی نسبت به فقدانی که حالا به آن پی برده ام، از روزهای گرم و شاد دیدنش، از عطر نفسهایش، از بلندی گیسوانش و از خودش، ناتوانم که بنوسیم.
همانقدر آبی آسمان، همانقدر نارنجی پاییز و همانقدر صدای باران و جاری آب بمانی...
سهشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۴
صبح نزدیک دور
* "مولود" نام مادربزرگ بود که بلد بودم بنویسمش.
یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۴
ماه
دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۴
نوشتن
رفقای دور و نزدیک! کاش بنویسید، کاش گاهی یادتان بیاید که دوستی همین اطراف یا کیلومترها دورتر دلش هوایتان را کرده، هوای نوشته هایتان که شبیه خودتان است.
سهشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴
تمام، اولین شرکت همیشه ام
تمام روز بغضی چسبيده بود بيخ گلويم که جدا کردنش ممکن نبود، امروز سي و يكم شهريور نود و چهار آخرين روز كاريم در شركت بود. کل روز دلم خواسته بود زودتر امروز و فردا و هفته بعد بگذرد که شاید زمان باعث التیام جدایی شود.
آخ كه چقدر روز آخر شبيه روز اول ميشود با تمام تفاوت هايش، همان حس غريب، همان سخت گذشتن و كشدار شدن، همان تلخي و شيريني كنار هم.
آخ که در تمام مدت جشنی که همکاران برایم براه کرده بودند، لال مانده بودم، آخ از این لال شدن های بی وقت، از اینکه نتوانی بگویی چقدر دوستشان داشته ای و چقدر دلت برایشان تنگ میشود. آخ
فردا اما روز دیگریست.
سهشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۴
چهارسال
چهارسال قبلتر، روزهاي اول كار كه عصر هر روز شبيه غريبي در كشوري دور، عصرها دم بالاترين پنجره شركت به تهران و كوههايش خيره ميشدم تصور اينكه چهارسال بعدتر دم همان پنجره به تمام پيوندهايم با در و ديوار و كاغذها و آدمهايش فكر خواهم كرد، ناممكن مي نمود.
حالا پشت ميزي كه ميز روز اول نيست و لب پنجره اي كه آن پنجره نيست، به رييس مهرباني كه پيرمرد مهربان آن روزها نيست، مني كه من چهار سال قبل نيست نامه استعفايم را خواهم داد و همواره به ياد پشت سر و آن چهار سال گذشته خواهم بود و بخاطر تمام خاطرات و لبخندهايي كه بر من گذشت دلتنگ خواهم شد.
شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۴
اين گونه گرم و سرخ - چهار
یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۴
ماه و شما
جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۴
لبخند
I think my answer is the same as the one I gave you about fame. I was asked the other day if I would be interested in the Nobel Prize, but I think that for me it would be an absolute catastrophe. I would certainly be interested in deserving it, but to receive it would be terrible. It would just complicate even more the problems of fame. The only thing I really regret in life is not having a daughter
پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۹۴
دخترک
شنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۴
به احترام صلح
شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۴
از يادگرفتن ها
سهشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۴
خوابهاي شيرين، خوابهاي دور
دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۴
ديوار
جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۹۴
رنگین کمان
پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۴
دل خواستن
دراز كشيدم و چشمانم را بستم، گرما و شرجي هوا به اوجش رسيده بود، بچه گربههايي كه در پشت بام به دنيا آمده بودند مشغول بازي بودند، صداي دويدنشان در تمام خانه پخش ميشد. ياد بچههايم افتادم، دلم خواست كه باز ببينمشان، حالا من زير سقفي كه بالايش چند بچه گربه در حالي بازي بودند دراز كشيده بودم و دلم در منتهاي غربي بزرگراه همت لابلاي خانههاي قديمي "كن" مانده بود، كنار همان دكل بلند مخابرات و ديوارهاي مدرسهاي كه بوي غربت ميداد. هميشه دل خواستنهاي اين شكلي وقتي اتفاق ميافتد كه امكانش نباشد، مانند وقتي كه دلم خواسته عزيزي را سفت بغل كنم اما تهش شكلکي شده در پيام رسانهاي راه دور، مانند آن روز پاييزي كه باد شديدي ميوزيد، آن يكشنبه كه تمامش با رفيقي گذشت كه حالا شش سالي ميشود خروارها غبار روي دوستيمان نشسته، مانند آن روز كه كنار مادربزرگ نشسته بودم و هيچوقت نبايد بلند ميشدم و زمان بايد همانجا ميايستاد ، مانند دل خواستن آن سفري كه زيبايي بي اندازه درياي سبز را نشانم دهي، مانند هزاران دل خواستني كه وقتي دلم ميخواهدشان كه امكانش نيست.
یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۴
نوشتن
جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۴
شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۴
اين گونه گرم و سرخ - سه
سفر به سهند خردادماه نود و چهار
شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴
نگذار به بادبادكها شليك كنند
بعد هم يكي از آن آقاها من را توي حياط بيمارستان گرداند. بعد اگر گفتي چي ديديم؟ يك بادبادك! يادت ميآيد پارسال اولين بار بود كه توي عمرم بادبادك ميديدم؟ اسمش را تو به من ياد دادي.
به آن آقا گفتم :"نگاه كن. بادبادك فرار كرده".
"كو؟ گفتي از كجا فرار كرده؟"
"از آسمان زندان فرار كرده. اما بهش شليك نكني ها!"
چشمهاي آقاهه پر اشك شد. برايم سيميت خريد.به بادبادك هم شليك نكرد. شايد اگر مادرم هم فرار ميكرد به او شليك نميكرد.
اينجي، آن بادبادك چطوري فرار كرده بود؟
فريده چيچك اوغلو
مترجم: فرهاد سخا، نشر ماهي
چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۴
همانقدر خوشايند
یکسری از آدمها درست در جای خود نشستهاند، رفتار و برخوردشان همانیست که باید، تصمیمات زندگیشان انقدر شبیه خودشان است که به درستی مسیرشان ذرهای تردید وارد نمیشود، در عجیبترین اتفاقهای زندگی عکس العمل مخصوص خودشان را دارند که تحسین برانگيز است. آنچنان مسير خود را در زندگي ساختهاند كه هر گام زندگيشان در خاص ترين حالات هم دوست داشتني و شبيه خودشان است.
چند روز پيش نقل داستاني چنيني از تصميمات دوستي شنيدم، براي تصميم عجيبش و اتفاق غيرمنتظرهاي كه شكل داده بود ذرهاي تعجب نكردم و تنها لبخند رضايت و تحسين بر چهرهام نقش بست. حالا اگر اينجا را ميخواند بداند كه چه اندازه از همان ديدارهاي دور كه حالا دورتر هم ميشود و از همين كه ميتوانم "دوست" صدايش بزنم خوشحالم و بهترين آرزوها را برايش دارم.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴
مرگ در ميزند
شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۴
دست
باران شديدترميبارد
پرندگان تندتر پرواز ميكنند
قلبم سريع تر ميتپد
دستهايت را كه ميگيرم
ابرهاي سفيد، آسمان آبي را ميپوشانند
برگ هاي زرد سنگفرش خيابان را
و هجوم سرخي شرم صورتم را
موجها بر هم ميلغزند
درياها بهم ميرسند
غرق ميشوم.
پيش از آنكه خاكش سفالي شود
در دستهاي ديگري.
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۹۴
و خواهرم دوست گلها بود
دو. ميان اين همه سال، در گذر از آن سفر دوست داشتني تا شنبهاي كه خبرش را شنيدم اگر تمام خاطرات، تمام لبخندها، تمام حرفها و تمام اتفاقات خوشايند و حتي ناخوشايندش از خاطرم رخت ببندد يك چيز اما ميماند كه زدودني نيست و آن "مهر" است. يادم نميرود كه تمامش مهر و محبتي بي پايان بود و حال تمامش ميشود بدهي كه ميرود لابلاي بدهكاري لبخند و مهري كه از عزيزانم به عاريت دارم و باز پس دادنش سخت و ناممكن است.
حالا هرچقدر بيشتر تلاش ميكنم بيشتر ميفهمم حتي نميتوانم برايت بنويسم، چقدر حرف بايد به هم بچسبد تا نشان دهد چقدر برايم عزيز بودهاي و خواهي بود، هركجاي دنيا كه باشي. چقدر كلمه بايد در ذهنم شكل بگيرد تا دوستي شبيه خواهري مهربان را توصيف كند، سكوت ميكنم و تنها آرزويم برايت اين است كه شبيه خودت بماني.
و حرفهاي ساده قلبش را
وقتي مادر او را ميزد
به جمع مهربان و ساكت آنها ميبرد
و گاهگاه خانواده ماهيان را
به آفتاب و شيريني مهمان ميكرد.
-فروغ-
دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۴
نامه دارم
سهشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۴
ميسازد و باز بر زمين ميزندش
فردايش گواهينامه تمديد شده ده سالهام به دستم رسيد، ياد پيرمرد و حرفش افتادم. پيرمرد حق داشت، من هم نميتوانم از تمديد دوبارهاش حرف بزنم، تا ده سال ديگر معلوم نيست (است؟) اين سيب گردي كه رويش زندگي ميكنيم چقدر بچرخد.
سهشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۴
از ادبيات - سخن ملكيست سعدي را مسلم
دوشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۴
اين گونه گرم و سرخ - دو
جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۴
نبش
با "الف" حرف میزدم، میان گفتگوی نامرتبط یاد شبی افتادم که سفر تمام شده بود و به سمت مبدا در حال بازگشتن بودیم، بیدارش کردم و دیگر نگذاشتم بخوابد، قبل حرف زدن بیدارش کرده بودم.
جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۴
این گونه گرم و سرخ - یک
طرف چمن و طواف بستان * بی لاله عذار خوش نباشد
جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۳
:)
گفتی دوستت دارم،
و من به خیابان رفتم!
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
"گروس عبدالملکیان"
..........................................
یکی زیر، یکی رو
مادربزرگم میگفت
قالی دستباف
مرگ ندارد
"کمند شمس"
سال باد
حالا که یک شبانه روز مانده تا تمام شود از حجم این اتفاق ها ترس برم میدارد، دلم خواسته بود چند وقتی آرام و معمول تر باشد، نشد اما. با خود فکر کردم زندگی همین است دیگر، نمیتواند آرام و معمول باشد، همانقدر که وقتهایی هم دلم خواسته آرام و معمول نباشد و هیچوقت عنانش در دستم نبوده، سرکشی کرده در وقت های نیاز به آرامش و آرام بوده در روزهای دلمردگی، نه اینکه همیشه اینطور باشد اما کم نبوده. اصلا همین ها میشود تعریفش و میدانم جز این نیست.
بی بوی خوشت نیایدم خوش * بوی خوش هیچ نوبهاری
"عراقی"
شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۳
بيست و دوم اسفند نود و سه
سهشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته سوم اسفند
یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳
جنت ز تو باد شاد و مسرور
شعرهاي پدربزرگ را دوست داشته ام، مخصوصا اين دوتا براي سنگ مزار مادربزرگ و خودش.
گر فاتحه خوانيد شب جمعه به قبرم * شايد گذرد از گنهم ايزد دادار
اي دوست نگر عاقبت عمر همين است * عبرت نگرفتند مگر صاحب ابصار
دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۳
يكسال بعد
اميدوارم حالت خوب باشد، خوب و آرام، الان كه ميخوانيش يكسال از نوشته شدنش گذشته، در دنياي امروز با همه سرعت انتقال اطلاعات يكسال بعد نامه ي يكسال قبلتر نوشته شده را دريافت كني عجيب است. ادامه بدهم، اميدوارم حالت خوب باشد، نميدانم در اين يكسال چه بر سرت خواهد آمد، زندگي آرام تا ميكند يا از پس پرده اش بازي هاي پنهاني را رو ميكند كه همه چيز را تغيير ميدهد. كاش آرام بماند و با امروز يعني يكسال قبلت تفاوت زيادي نداشته باشد جز در اميد و آرزوهايي كه برآورده شده اند.
دوشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۳
يكسال بعد
چند روز پيش نشستم و براي يكسال بعد و به گيرنده اي به نام خودم نامه نوشتم، بيشتر پرسيده ام تا ببينم چقدر به آنچه امروز دلم ميخواهد رسيده ام، چقدر فضاي يكسال بعدم شبيه امروز است، چقدر دغدغه، ترس و تلاش هايم شبيه حال است، چقدرشان رفع شده و چه موارد جديدي به آن افزوده شده است. پرسيدم چندتا از آزوهاي در ليست زندگي را به دست آورده ام، نوشتنشان سخت بود، تصور اينكه سال بعد هيچكدامشان را نداشته باشم و تلاشها و اميدهايم بي نتيجه مانده باشد، تصور اينكه تا يكسال ديگر زندگي چه بازيهايي در پس پرده دارد و چه اتفاقهايي ميتواند بيفتد و چقدر شبيه الانم ميتوانم باشم عجيب و ترسناك است. امكان دارد سال بعد كه نامه ام به دستم رسيد آنقدر عوض شده باشم كه حتي نخوانمش. از اينها ترسيدم اما نوشتم و حين نوشتن سوالها قند در دلم آب ميشد كه آخ اگر اين اتفاق بيفتد يا آن يكي روي خوش نشانم دهد، آخ اگر اين كار را كرده باشم و آن ديگري تمام شده باشد.
نوشتنم كه به پايان رسيد و صداي تايپ كردنش تمام شد، سكوت تمام اتاق را فرا گرفت. مانده بودم لابلاي دوگانه ترس و لذت.
پ.ن. شايد هم بعدتر بعضي قسمتهايش را اينجا ثبت كردم.
دوشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۳
به از اين چه شادماني كه تو جاني و جهاني
سهشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته سوم بهمن
پیشه ام نقاشیست
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ
میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانیست
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی، چه خیالی میدانم
پرداه ام بی حان است
خوب میدانم
حوض نقاشی من بی ماهیست.
پ.ن.
چند وقتی میشود که هفته را با رفتن به "رها" آغاز میکنم، شنبه صبح برای پروژه انرژی درگیر گروه هفت نفره مان میشوم و درکنار هم از انرژی حرف میزنیم و وسایلی برای صرفه جویی مصرف انرژی و استفاده از انرژی میسازیم. بچه های گروه پر از ایده و انگیزه یادگیری هستند و کمکی هرقدر کوچک لذتی غیر قابل توصیف برایم دارد. شنبه گذشته برای ساخت تجهیزی به منظور ذخیره انرژی خورشیدی به بوستان جوانمردان رفته بودیم.
امروز در کلاس جمعه پرسید "آقا شنبه بوستان جوانمردان بودید؟" با ذوق جواب مثبت دادم و گفتم صبح شنبه با گروه مان برای ساخت پروژه ای آنجا بودیم، گفت: "من هم بودم، اون آبنمای وسطش رو داشتیم میساختیم"، دلم میخواست میدیدمش آن روز، دلم میخواست بچه ها هم میدیدندش آن صبح. دلم نخواست بگویم کاش می آمدی چون میدانستم لابد سرکارگری داشته که اجازه گرفتن برای دیدن یک دوست برایش معنی ندارد. کاش اما میدیدمش و با بچه ها میرفتیم تا تشکر کنیم، برای ساختن کشورمان، از کسی که بی شک زیاد درگیر بی مهری هم وطنانمان شده است.
سهشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۳
بيست و نه - يك
اين روزها دچار تصميم هاي سخت شده ام باز، چند سال قبلتر فكر ميكردم به اين سالها كه برسم در تعادلم، با خودم و با جهان اطرافم، نيستم اما. بیست و نه سال زمان کافی برای شناخت خود است تا بدانی تصمیم هایی آنقدر صبر میکنند که هیچ وقت گرفته نشوند. همينقدر از تعادل با خود نصيبم شده، همين شناخت.
راستش حس ناخوشايندي به ايجاد شرايط انتخابهاي سخت ندارم، كمي هم خوشحالم كه زندگي آنقدر يكنواخت نشده كه تصميم هاي بزرگش تمام شود و يك مسير بماند، اميدوارم در مواردي لااقل همينطور بماند، كه هميشه مسيري براي شروع از نقطه صفر باقي مانده باشد، (مورد خاصي وجود دارد كه ترجيحم بر عدم تغييرش خواهد بود). اين اميدواري انگار نقطه مقابل رسيدن به تعادل است، شايد اين هم همان تصميمات سخت اين روزها باشد، كه ترجيحم بر تعادل و ثبات است يا تغيير و شروع مجدد، نظرم؟ به اولي نزديكتر است اما يقيني وجود ندارد.
شنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۳
پایه بازی، شام دراز و تا صبحی...
از خوشیش زبانم بند آمده و توان نوشتن برایم نمانده
چه خوب است که دارمتان، همین.
شب، داخلی/ لابلای فیلم بینون 10 / تولد 28 سالگی(پنجشنبه نهم بهمن)
سهشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته دوم بهمن
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳
دورهاي سخت
چشمانم را بستم و به هيچ چيزي فكر نكردم، نخواستم به اين فكر كنم كه ترجيح ميدهم براي اين روز از محافظه كاري كه سالها در سطح بالايي در من نشسته دست بردارم و كارهايي را انجام دهم كه ميدانم حسرتش روزي برايم خواهد ماند. نخواستم فكر كنم ميتوانم نقشي را در زندگيم عوض كنم و صبح كه خوشايندي خيالش پر كشيده بود تلخيش در من نشسته باشد.
صبح چشمانم را كه باز كردم و به گوشيم كه نگاه كردم سرشار از لذتي خوشايند شدم.
جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳
عصر جمعه
احمد شاملو
سهشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۳
شبها كه ميسوخت
از وسط قلم ها كه ميگذشتم به اين فكر ميكردم كه تا برگردي اينجا ديگر باغ شده، درختهايش ميوه داده اند و برگهايش چندبار سبز و زرد شده اند و از نو متولد شده اند. به قسمت خاك شخم زده شده كه رسيدم ديگر صدايي از اتاق به گوش نميرسيد، به آشفتگيش كه خيره شدم ياد اين روزهايم افتادم، به حال ناخوش رفتنت، به حس خوب گرم بودن دلم از كسانيكه ميشود يك عمر از بودنشان لذت برد و همه چيز مثل همان شب اول بدرخشد و رويايي باشد.
با آشفتگيي به شكل اين روزها سالهاست رفيق شده ام، حالا هم را بهتر از هر كسي ميشناسيم، درست ميدانم چه ميخواهد و او هم دقيق خبر دارد چرا در من خانه كرده. گريز كردن از آن قدم زدن در دل تاريكي ست، دل بريدن و جرئت داشتن است، خراب كردن به اميد بازسازيست، كندن است. و خودم ميدانم چقدر اهل كندن نيستم حتي الان كه ميدانم روزي برايش حسرت خواهم خورد.
یکشنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۳
نامه دارم
"شنيده ام آنجا حسابي سرد شده، اما بدون باران و برف
جاي برف لباسهاي سفيدت را بپوش و جاي باران در خيابان ها آواز بخوان..."
لابلاي نامه عزيزي از دوردست ترين نقطه جهان گِرد!
شنبه، دی ۲۰، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته سوم دی
به کوشش، همه دست نیکی بریم
نماند همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی
تو داد و دهش کن فریدون تویی
پ.ن. احمد بعد دیدن شعر گفت: "این شد شعر، میشه بیرون خوندش و کلی کاربرد داره! عاشقانه ها بدرد نمیخوره، این خوبه" ، لبخند زدم و دیدم چه بداهه نویسی شعرهایم سر کلاس منجر شده به زیاد بودن عاشقانه ها و کم بودن پند و اندرز و ستایش خوبی و تقبیح بدی.