برگشته بودم به هفت سالگي، آن روز باد ميوزيد، آنقدر شديد بود كه امواج دريا را ديوانه كرده بود، پرچم سياه به نشانه درياي طوفاني در باد تكان ميخورد. ابرهاي تاريك اندك اندك آسمان را ميپوشاندند و آبي آسمان به سياه ترسناكي تبديل شده بود. قطرات باران بر اثر وزش باد بر ديوارها و تمام اهالي آن اطراف سيلي مينواختند و صداي مهيب بارش بر سقف هاي حلبي در گوش فرو ميرفت. ساعتي بعد افسار باد كشيده شده بود و امواج رام شده بودند، سوي آسمان تكه هايي از زمين را روشن تر ميكرد، تا روشني زمين را دربر گرفت و انعكاس آسمان دريا را آبي كرد. مرغهاي دريايي ها جمع شده بودند و صدايشان به گوش ميرسيد.
طوفان ماهي كوچك را از دريا بيرون انداخته بود، اولين بار بود كه طوفان را ميديد و نميدانست در اين هنگام چه كند، از دسته ماهي ها جدا شده بود و به اشتباه سمت ساحل آمده بود كه موج سركشي بيرون دريا انداخته بودش. حالا در شنهاي ساحل بالا و پايين ميپريد و تقلا ميكرد. كمتر از ساير ماهياني كه دوري آب را درك ميكنند بالا و پايين پريد، زود نااميد شده بود، كوچتر از آن بود كه از اعجاز اميد خبر داشته باشد، از نقطه روشني كه تاريكي ندارد، دويدم و از شن ها بلندش كردم، دو دستم كه به آب رسيد جان گرفت و به سمت عمق دريا شنا كنان دور شد.
طوفان تمام شده بود، كوتاه بود اما اثرش مانده بود، در گوشه تاريك زندگي نشسته بودم، به پشت بر شنهاي ساحل افتاده بودم و تركيبي از ماسه خيس و هوا را در ريه هايم فرو ميكشيدم، باورم به اعجاز اميد رنگ ميباخت و زندگيم بوي سياهي ميگرفت. بين دستهايت كه جا داديم هنوز دنيا تيره و تار بود، ذره ذره نور از لابلاي انگشتانت بر زندگيم پاشيد، دستهايت كه در دريا نشاندم زندگي به من بازگشت و بذرهاي اميد در من جوانه زد.
حالا دلم ميخواهد هر صبح تا ساحل بيايم و در نور آفتاب تماشايت كنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر