بيرون چقدر بزرگ است! آسمانش هم خيلي بزرگ است. مادرم را سهتا آقا بردند بيمارستان، هر سهتايشان هم تفنگ داشتند كه اگر يكدفعه مادرم فرار كرد او را بزنند، اما مادرم فرار نكرد.
بعد هم يكي از آن آقاها من را توي حياط بيمارستان گرداند. بعد اگر گفتي چي ديديم؟ يك بادبادك! يادت ميآيد پارسال اولين بار بود كه توي عمرم بادبادك ميديدم؟ اسمش را تو به من ياد دادي.
به آن آقا گفتم :"نگاه كن. بادبادك فرار كرده".
"كو؟ گفتي از كجا فرار كرده؟"
"از آسمان زندان فرار كرده. اما بهش شليك نكني ها!"
چشمهاي آقاهه پر اشك شد. برايم سيميت خريد.به بادبادك هم شليك نكرد. شايد اگر مادرم هم فرار ميكرد به او شليك نميكرد.
اينجي، آن بادبادك چطوري فرار كرده بود؟
بعد هم يكي از آن آقاها من را توي حياط بيمارستان گرداند. بعد اگر گفتي چي ديديم؟ يك بادبادك! يادت ميآيد پارسال اولين بار بود كه توي عمرم بادبادك ميديدم؟ اسمش را تو به من ياد دادي.
به آن آقا گفتم :"نگاه كن. بادبادك فرار كرده".
"كو؟ گفتي از كجا فرار كرده؟"
"از آسمان زندان فرار كرده. اما بهش شليك نكني ها!"
چشمهاي آقاهه پر اشك شد. برايم سيميت خريد.به بادبادك هم شليك نكرد. شايد اگر مادرم هم فرار ميكرد به او شليك نميكرد.
اينجي، آن بادبادك چطوري فرار كرده بود؟
.................
نگذار به بادبادكها شليك كنند
فريده چيچك اوغلو
مترجم: فرهاد سخا، نشر ماهي
فريده چيچك اوغلو
مترجم: فرهاد سخا، نشر ماهي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر