چند بار آخري كه بابا ناگهاني تماس گرفت - ناگهاني يعني وقتي ساعتي قبلترش حرف زده ايم يا اول صبح - در پس صدايش آواي قرآن ميآمد و از مرگ اقوام دور يا همسايهاي خبر ميداد، حال سرعت اين اتفاق دارد بيشتر و بيشتر ميشود، نه اينكه از مرگ ترسيده باشم -هرچند در نظرم زندگاني ارزشمندترين موهبتي است كه به انسان بخشيده شده- اما دريافت خبر مرگ ميتواند رشتههاي نامرئي را پاره كند، ديروز مرد همسايه ديوار به ديوار خانه پدري فوت كرد، لابد حالا ديگر پيرمرد شده بود چون در كودكي من هم محاسن و موي سرش سفيد بود، در يك آن حس كردم چه رشته خاطرات كودكيام با محله و كوچهمان دارد يكي يكي از بين ميرود، حالا وقتي به كوچهمان بروم خبري از همسايههاي قديمي تر وجود ندارد و تمامشان به يادي دور تبديل شدهاند. اين رشتههاي قطع شده كودكي را دورتر ميكند و گذشت سالها را به زور باورپذير ميكند هر چقدر دربرابر انديشيدن به آن مقاومت كرده باشيم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر