نميدانم چرا حالا نميآيم و از تو نمينويسم، از روزهاي خوب و از تو، از حس آرامش و رضايتي كه از بودنت در من خانه كرده، از تو كه چند لحظه ديدنت ميتواند چند روز را برايم لذتبخش كند، از كلماتي كه بر لبانت به هم پيوند ميخورند و در من شكسته ميشوند و هر يك ميروند تا در گوشهاي بمانند و ذرات وجودم را لبريز كنند. نميدانم چرا از شوقي كه آن شب بعد ديدن نوشتهات داشتم ننوشتهام، از برقي كه صبح در چشمانم ميدرخشيد و لبخندي كه از صورتم محو نميشد، كه حال جزيي از من شدهاند. نميدانم چرا اينها را به خودت نگفتهام، كه تمامش را از تو دارم، از اين كه فكر ميكنم دنيا آنقدر بي حساب و كتاب نباشد كه تو پاداشي بر بذر نيكي كه از آستينم پاشيده شده نباشي. كاش ميتوانستم همينقدر براي تو باشم، حالا كه نيستم كاش ميتوانستم اينها را به خودت بگويم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر