گریهی مردهای نسل های قبل از یاد آدم نمیره، شاید انقدر درد و رنج دیدن و انقدر سرد وگرم دنیا چشیدن که خیلی مقاومتر از اشکهاشون باشند، من فکر نمیکنم اشک ریختن آدمها نشونه ضعف و اشک نریختن شنونهای از قوی بودنشون باشه، شاید مردهای نسلی قبل اشک ریختن رو شرمی میدونستن که نباید در جمع ریخته بشه، وقتی توی جامعهای زندگی میکردند که "مرد که گریه نمیکنه" از کودکی بهشون گفته شده بود، شاید باید اینطور میبودند تا "مرد" باشند و ارزشی که به ناحق وجود داشت رو پاسداری کنند، شاید باید افتخار پدرانشون بودند و اشک در جمع، افتخارهای موجود جامعهای کوتاه بین اون روزها رو ازشون دور میکرد.
پیرمرد شصت و چند ساله به نظر میاد، لرزش دست هاش برای همیشه توی ذهنم حک شده وقتی روزهای اولی که سرکار میرفتم و کسی رو نمیشناختم تنها که میدیدم میاومد کنارم...، ذهنم به روزهای دور پرواز میکنه، وقتی کلاس اول دبستان بودم، صبحی که بیدار شدم و خونه رو پر از ادمهای سیاه پوش دیدم، ترسیدم و سمت مامان دویدم، مادربزرگ که مامانی صداش میزدم اونجا توی لباس سفیدی خوابیده بود و مردهای سیاه پوش و زنهایی با چادر سیاه دورش نشسته بودند و گریه میکردند، صورت مادربزرگ سفیدتر از همیشه بود، دستهای مامان رو ول کردم و رفتم بوسیدمش....، ذهنم بر میگرده، پیرمرد با صدای آروم و لبخندی که به لب داشت و لرزشی که همراهش بود ازم سوال میکرد و هر روز صبح که با ورودش سلام میکردم به سمتم میاومد و لبخندی مهمونم میکرد و با دستهای بزرگ و گرمش دستهام رو میفشرد و من به لرزش دستهاش نگاه میکردم و لبخندش رو دوست داشتم...، همه توی مسجد جمع شدند، زنها دورتر و مردها نزدیکتر به پارچه سفیدی که خودم دیدم به دور مادربزرگ پیچوندن، من خیلی نمیفهمم چقدر اتفاق بدی افتاده، فقط میدونم مادربزرگ رو دیگه نمیبینم...،ذهنم بر میگرده، انگار اتفاقی افتاده توی شرکت، آدمهای بخش همسایه کم کم از اتاق بیرون میان، انگار اتفاقی افتاده...، ذهنم دوباره میره به گذشته، توی مسجدیم هنوز، زنها شیون میکنند و گریه میکنند، مردها هم اشک میریزند و دستهاشون جلوی صورتشونه، از توی مردها بابا رو پیدا میکنم، انقدر بلند هق هق میکنه که پیدا کردنش سخت نیست و انقدر زیاد اشک میریزه که انگار چشمهای از چشمهاش جوشیده، خالهم بهم دستمال میده تا ببرم به بابا بدم که اشکهاش تمومی نداره، به سمت بابا میرم، دستمال کاغذی توی دستمه بهش میدم و نگاهش میکنم، گریم میگیره، هیچوقت اون روز از یادم نمیره، بابا که دستمال رو ازم میگیره دستهام رو هم فشار میده، اشکهای اون روز بابا که بدون اینکه دستهاش رو بذاره جلوی صورتش و جلوی خودش رو، مثل مردهای دیگه جمع بگیره، بهم یاد میده اشک ریختن ایرادی نداره، برای همیشه زندگیم وقتی گریهام بگیره هیچ جایی جلوی خودم رو نمیگیرم...، صدای گریه پیرمرد بلند میشه و من رو به این روزها برمیگردونه، انقدر صدای گریهش بلنده که از اتاق دیگه به بخش ما برسه، همه با شرم
از اتاق میان بیرون، صدای هق هق بلندش رو شنیدن خیلی دردناکه، پیرمرد مهربونی که دستهای لرزانش اروم میکرد دستهام رو، کاش میتونستم برم و دستهاش رو بگیرم، کاش میتونستم برم و بغلش کنم، کاش مردها هم راحت تر گریه میکردند تا همه شرممون نشه و نتونیم ببینیمش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر