دست و دلم به کتاب خواندن نمیرود، به نوشتن و فیلم دیدن هم نمیرود، کل امروز دست و دلم به هیچی نرفت، حتی قرار دیدار کسی که روزهای دیگر ذوق زدهام میکرد را هم برهم زدم. انگار قرار نیست خبر خوبی بشنویم و برایش خوشی کنیم و از گلویمان در نیاید، انگار قرار نیست خبر خوبی باشد و بعدش سیل خبر بد نیاید، زندگیست دیگر.
کل امروز را دراز کشیدم و به آسمان آن طرف پنجره خیره شدم، از فردا دوباره زندگی را از سر میگیرم، تازه و نو، مانند روزهای آغازین و دوباره تلاش میکنم شمعی روشن کنم بجای آنکه به تاریکی دشنام دهم.
زندگیست دیگر، باید تلاش کرد و تلاش کرد، باید جنگید و ساخت، باید به سوی هدف گام برداشت، با سختی و رنج شاید، و لذت همین گامهاست، و زندگی کردن همین جنگیدن و ساختن است و چیز دیگری نیست.
کل امروزی که دراز کشیده بودم به ساختن و آباد کردن فکر کردم، به فرداهایی که ازآن ماست، به گامهای لذتبخشی که پیش روست، به دوردستی که حرکت به سمتش به اندازه رسیدنش لذتبخش است.
دست و دلم به ادامه دادن نوشته هم نمیرود، فردا روز ساختن دوباره است...
کل امروز را دراز کشیدم و به آسمان آن طرف پنجره خیره شدم، از فردا دوباره زندگی را از سر میگیرم، تازه و نو، مانند روزهای آغازین و دوباره تلاش میکنم شمعی روشن کنم بجای آنکه به تاریکی دشنام دهم.
زندگیست دیگر، باید تلاش کرد و تلاش کرد، باید جنگید و ساخت، باید به سوی هدف گام برداشت، با سختی و رنج شاید، و لذت همین گامهاست، و زندگی کردن همین جنگیدن و ساختن است و چیز دیگری نیست.
کل امروزی که دراز کشیده بودم به ساختن و آباد کردن فکر کردم، به فرداهایی که ازآن ماست، به گامهای لذتبخشی که پیش روست، به دوردستی که حرکت به سمتش به اندازه رسیدنش لذتبخش است.
دست و دلم به ادامه دادن نوشته هم نمیرود، فردا روز ساختن دوباره است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر