کنارش نشسته باشی، برات پیانو بزنه و به رقص انگشتاش نگاه کنی و لذت ببری، گم بشی تو موسیقی، تو اتاق دوست داشتنیش، تو آرامشش، تو بوی موهاش، پنجره باز باشه و نسیمش صورتت رو نوازش کنه، دستهات رو بگیره و اروم بذاره رو پیانو، صداش بلند شه، انگشتات رو بر داره و فرود بیاره، کم کم موسیقی دوباره دوست داشتنی بشه، انگار خودت داری میزنی...
بلند شی بری سراغ کتابهاش، صدای پیانو قطع شه، صدای همه چی قطع شه، انگار مدتها کسی اونجا نبوده، نگاهش کنی، لرزش شونه هاش رو ببینی، بری و صورتت رو فرو ببری تو موهاش، شونه هاش همچنان بلرزه، هیچ صدایی نیاد، انگار مدتها کسی اونجا نبوده و قرار نیست کسی اونجا باشه...
به این فکر میکنم چقدر آدمها شبیه همند، چقدر رفتارها، درد ها، اشک ها و لبخندهای آدمها شبیه همه، چقدر موقعیت های آدمها شبیه همه، چقدر میشه با شنیدن آدمها حس مشترک داشته باشی...
امروز ناراحت شدم، حرفهاش، حس هاش، دردهاش، خودش، اما ته دلم یه چیزی خوشحالم میکرد، عمیقا باور دارم این تجربه هاست که آدمها رو بزرگ میکنه، خیلی بزرگتر از سنشون، خیلی دوست داشتنی تر، تجربههایی که هزینه های سنگینی دارند، تجربههایی که درد دارند، درد هایی که طول میکشه خوب شه، گاهی جاش میمونه حتی، مدتها جاش هست، اما باور دارم همین دردهاست که آدم رو میسازه، امروز ته دلم یک چیزی خوشحالم میکرد...
امروز ناراحت شدم، حرفهاش، حس هاش، دردهاش، خودش، اما ته دلم یه چیزی خوشحالم میکرد، عمیقا باور دارم این تجربه هاست که آدمها رو بزرگ میکنه، خیلی بزرگتر از سنشون، خیلی دوست داشتنی تر، تجربههایی که هزینه های سنگینی دارند، تجربههایی که درد دارند، درد هایی که طول میکشه خوب شه، گاهی جاش میمونه حتی، مدتها جاش هست، اما باور دارم همین دردهاست که آدم رو میسازه، امروز ته دلم یک چیزی خوشحالم میکرد...
درد مشترک ...
پاسخحذفگاهی هیچ وقت خوب نمیشه
باور کنید