یک
باران بغل باباش نشسته بود، جوراب شلواری قرمزی پاش بود و کیفش از این کیف خرسی های بامزه بود، مترو شلوغ نبود و کنار هم نشسته بودیم، دستای کوچولوش رو تکون میداد و برا باباش تعریف میکرد، هدفون رو از گوشم در اوردم تا لذت بیشتری از موسیقی رو تجربه کنم. کلاهش رو زمین افتاده بود، برداشتم و بهش دادم، ازم گرفت و لبخند زد بهم، دوست داشتم بغلش کنم.
صبحی که شش صبحش بری قدم بزنی و برا خودت بخونی، ظهری که لبخند فرشته کوچولویی رو داشته باشی...
باران بغل باباش نشسته بود، جوراب شلواری قرمزی پاش بود و کیفش از این کیف خرسی های بامزه بود، مترو شلوغ نبود و کنار هم نشسته بودیم، دستای کوچولوش رو تکون میداد و برا باباش تعریف میکرد، هدفون رو از گوشم در اوردم تا لذت بیشتری از موسیقی رو تجربه کنم. کلاهش رو زمین افتاده بود، برداشتم و بهش دادم، ازم گرفت و لبخند زد بهم، دوست داشتم بغلش کنم.
صبحی که شش صبحش بری قدم بزنی و برا خودت بخونی، ظهری که لبخند فرشته کوچولویی رو داشته باشی...
خوشبختی دیدن لذتهای کوچیک زندگیه...
دو
حالم خوب نیست! اما همیشه که خوب نبودن حال آدم چیز بدی نیست، حالم بد دوست داشتنیه، شایدم خوبه، نمیدونم راستش
انقدر میدونم که همه چیز خیلی عالی داره پیش میره، همه چیز زندگی، فقط یه چیزه که باید بهش فکر کنم، خیلی فکر، اونم فکر دوست داشتنیه، من حالم خوبه پس، شایدم بده، نمیدونم راستش
انقدر میدونم که همه چیز خیلی عالی داره پیش میره، همه چیز زندگی، فقط یه چیزه که باید بهش فکر کنم، خیلی فکر، اونم فکر دوست داشتنیه، من حالم خوبه پس، شایدم بده، نمیدونم راستش
تو همه سر شلوغیای دوست داشتنی این روزهام، تو همه تجربههای جدیدم، تو همه لذتم از بودن ادمها و دوستها، تو همه کارهایی که یک عمر نکردم و حالا دارم میکنم، بعضی وقتا حس میکنم جای یه چیز خالیه، شایدم همه چیز سر جاشه و دارم بهونه میگیرم، نمیدونم راستش
باید برم باران رو بغل کنم تا همه چیز رو خوب خوب بدونم
سه
تولدی رفته بودیم، من نباید اونجا میبودم اما بودم، اینهاش اصلا مهم نیست البته
تو این روزها که همه رابطه های آدم های اطراف یک جاییش میلنگه، تو این روزها که خیلی کم پیدا میشن دو نفرکه لذت ببری از بودنشون کنار هم، تو این روزها که حتی ادمهای بزرگش خاطره تلخی از بودن کنار آدمی دارند، تو این روزها که ادمها بلد نیستن دوست داشتنشون رو بدون اذیت کردن هم نشون بدن، تو همچین روزهایی
تو این روزها که همه رابطه های آدم های اطراف یک جاییش میلنگه، تو این روزها که خیلی کم پیدا میشن دو نفرکه لذت ببری از بودنشون کنار هم، تو این روزها که حتی ادمهای بزرگش خاطره تلخی از بودن کنار آدمی دارند، تو این روزها که ادمها بلد نیستن دوست داشتنشون رو بدون اذیت کردن هم نشون بدن، تو همچین روزهایی
دیدن یه زوج جوون دوست داشتنی مهربون فوقالعاده، یه خونه کوچولوی صمیمی، یه عالمه عشق تو فضای گرمش، من رو به آدمها امیدوار کرد، پس میشه...
چهار
البوم جدید محسن نامجو رو انقدر گوش دادم که به معنای واقعی ذوب شده حساب میشم ، من از تموم البوم های دیگش بیشتر دوستش داشتم، مخصوصا دوتا شعر سعدی رو...
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد / تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
دوباره خوانی این نوشته ها رو دوست دارم
پاسخحذف