بازار پر بود از سر و صدای مردم و فروشنده ها، فروشنده هایی که صبح خروسخون اومده بودند تا سهم روزی خودشون رو بدست بیارن و مردمی که نیازهای روزمرهشون رو تامین میکردند. بازار روز شلوغ بود و بیشتر از همه چادرهای سیاه به چشم میاومد.
حتما جمعه بود که مدرسه نرفته بودم، شایدم اون هفته مدرسه ما نوبت عصر بود که مامان منم با خودش برد، چادر سیاهش رو داشتم و باهاش راه میرفتم، نمیدونم اون روزها هم دیدن ادمها اندازه الان برام جذاب بود یا نه.
حتما جمعه بود که مدرسه نرفته بودم، شایدم اون هفته مدرسه ما نوبت عصر بود که مامان منم با خودش برد، چادر سیاهش رو داشتم و باهاش راه میرفتم، نمیدونم اون روزها هم دیدن ادمها اندازه الان برام جذاب بود یا نه.
یه لحظه مامان برگشت، چادر سیاهش دستم بود، اما اون مامانم نبود، توی شلوغی چادر یکی دیگه رو جای چادر مامان دستم گرفته بودم، میتونم دقیق بگم چه حسی داشتم، دنیا روی سرم خراب شده بود، نمیدونستم باید چکار کنم، انبوه بغضی که سراغم اومده بود ترکید و اشکم سرازیر شد.
خانومه نشست کنارم و چیزی گفت، حتما گفت گریه نکن مامانت پیدا میشه، شهر ما کوچیک بود و بازار روزش هم بالطبع کوچیک بود، مامان با اون سبد قرمزی که اون روزها دست همه بود و کلی پلاستیک خیلی زود پیدام کرد، انگار خیلی بیشتر از من بغض داشت.
دیروز تولد مامان بود، بهش زنگ زدم و تبریک گفتم، نمیدونم چرا بهش نگفتم یک دنیا دوستش دارم، چرا نگفتم بودنش بهترین تکیه گاهمه، اون آروم بود مثل همیشه و میخندید
راستش من و مامان زیاد باهم حرف نمیزنیم، یعنی درد دل نمیکنیم، کلی خاطره بامزه دوتایی داریم، از دور زدن با ماشین و باهم ترانه خوندن، از رو پای هم دراز کشیدن و ناز کردن موهای هم، از قدم زدن و مثل دوتا دوست مدرسه ای دست انداختن پشت گردن هم، اما باهم خیلی حرف نمیزنیم، حرفایی که ادم باهاش سبک میشه، اشک میریزه، بغل میکنه...
با اینکه عاشق بغل کردنم، زیاد هم رو بغل هم نکردیم
خانومه نشست کنارم و چیزی گفت، حتما گفت گریه نکن مامانت پیدا میشه، شهر ما کوچیک بود و بازار روزش هم بالطبع کوچیک بود، مامان با اون سبد قرمزی که اون روزها دست همه بود و کلی پلاستیک خیلی زود پیدام کرد، انگار خیلی بیشتر از من بغض داشت.
دیروز تولد مامان بود، بهش زنگ زدم و تبریک گفتم، نمیدونم چرا بهش نگفتم یک دنیا دوستش دارم، چرا نگفتم بودنش بهترین تکیه گاهمه، اون آروم بود مثل همیشه و میخندید
راستش من و مامان زیاد باهم حرف نمیزنیم، یعنی درد دل نمیکنیم، کلی خاطره بامزه دوتایی داریم، از دور زدن با ماشین و باهم ترانه خوندن، از رو پای هم دراز کشیدن و ناز کردن موهای هم، از قدم زدن و مثل دوتا دوست مدرسه ای دست انداختن پشت گردن هم، اما باهم خیلی حرف نمیزنیم، حرفایی که ادم باهاش سبک میشه، اشک میریزه، بغل میکنه...
با اینکه عاشق بغل کردنم، زیاد هم رو بغل هم نکردیم
یه بار وقتی بود که مادربرزگم فوت کرده بود، مامان تا مدتها بیتاب بود، تو خونه مینشست و گریه میکرد، هرچیزی اون رو یاد مادرش میانداخت، یه روز که خونه بودم بغلش کردم، خیلی سفت، اونم خیلی اشک ریخت
بار دومش وقتی بابا مریض بود، قلبش درد میکرد و بیمارستان بستری بود، انقدر حالم بد بود که همین که رسیدم خونه دو روز بعدش یه سلام اروم کردم و رفتم تو اتاق و در رو بستم، روی تخت نشسته بودم و سرم بین دستام بود، صدای در اومد، بغلم کرد و اینبار من سخت اشک ریختم
اخرین بارش هم چند وقت پیش بود، وقتی سر سفره نهار حرف آینده شد، منی که هیچوقت قصد رفتن نداشتم و ندارم نمیدونم چرا گفتم شایدم برم، تا آخر نهار سرش پایین بود، تموم که شد، وقتی داشتم کمک میکردم سفره رو جمع کنیم، تو آشپزخونه بغلم کرد، خیلی محکم تر از دوتای قبلی...
اینبار که رفتم خونه، اینبار که دیدمش، بدون هیچ حرفی، قبل سلام حتما بغلش میکنم، میخوام چهارمین بار این سالهای اخیر بدون بغض باشه، میخوام باهاش حرف بزنم و بگم چقدر دوستش دارم...
بار دومش وقتی بابا مریض بود، قلبش درد میکرد و بیمارستان بستری بود، انقدر حالم بد بود که همین که رسیدم خونه دو روز بعدش یه سلام اروم کردم و رفتم تو اتاق و در رو بستم، روی تخت نشسته بودم و سرم بین دستام بود، صدای در اومد، بغلم کرد و اینبار من سخت اشک ریختم
اخرین بارش هم چند وقت پیش بود، وقتی سر سفره نهار حرف آینده شد، منی که هیچوقت قصد رفتن نداشتم و ندارم نمیدونم چرا گفتم شایدم برم، تا آخر نهار سرش پایین بود، تموم که شد، وقتی داشتم کمک میکردم سفره رو جمع کنیم، تو آشپزخونه بغلم کرد، خیلی محکم تر از دوتای قبلی...
اینبار که رفتم خونه، اینبار که دیدمش، بدون هیچ حرفی، قبل سلام حتما بغلش میکنم، میخوام چهارمین بار این سالهای اخیر بدون بغض باشه، میخوام باهاش حرف بزنم و بگم چقدر دوستش دارم...
دلم گرفت ...
پاسخحذف