جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۹۳
سهشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته اول آذر
خرابم میکند هرشب فریب چشم جادویت
پ.ن. امروز فهمیدم آن روز رسیده و "نظیر" دیگر به مدرسه نمی آید، به خانه اش برگشته، به وطنش. "نظیر" منظم ترین و درسخوان ترینِ بچه هایم بود، حس دوگانه خوشحالی و ناراحتی از رفتنش تمام مدت کلاس در من نشسته بود، با برگشتن "نظیر"ها به آینده آن سرزمین دوست داشتنی و خیال انگیزم امیدوار میشوم، آنها میتوانند کاری کنند که وطن برایشان وطن شود. کاش یادش بماند آن بنفشه ای که قرارش را در کلاس بنا نهادیم در گوشه ای از خانه شان بکارد.
دوشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۳
بدون عنوان
بارها تلاش کردم خط و ربطش به حالم را کشف کنم، روزهای حال خوب زیاد نوشته ام، روزهای حال بد هم. از محور حال خوش و ناخوش خارج شده ام این روزها، میگذرانمش تا بگذرد، دیگر امیدی هم به دیدن روزهای خوش و ناخوش برایم نمانده، تنها تلاشم برای مفید بودن این گذران است، برای خود و عزیزانم.
دلم اما برای حال خوش و ناخوش روزها تنگ میشود.
سهشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۳
تخته نوشت - هفته پایانی آبان
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا
به برم میشکند.
پ.ن. دقت و علاقه ای که بچه هایم به تخته نوشت ها دارند برایم عجیب و لذتبخش است. بعد هر بار نوشتنش همه به تخته خیره میشوند و اصرار میکنند برایشان بخوانم، امروز مجبور شدم در دفتر دو نفرشان بنویسمش تا یادشان بماند. گفتگوی همیشگی ما هم اینگونه است:
- آقا میشه بخونیدش
+ میخونمش، اما این خیلی مهم نیست بچه ها
- اگه مهم نیست چرا نوشتید؟
+ برای من مهمه، اما برای شما مهم نباشه
- برا ما هم مهمه آقا
پنجشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۳
آویزه گوش
پسرم! یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیده ای.
زین پس همه چیز جهان تکراریست جز "مهربانی".
تا یادم نرود مهربانی کردن.
سهشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۹۳
شبها
"دیشب قبل خواب داشتم یک چیزی برات مینوشتم. روی کاغذ نه، توی سرم. از اینها که با خواب قاطی میشود و آدم نمیفهمد دارد به کجا میرود حرفهاش. صبح که بیدار شدم هیچ یادم نبود چی نوشتم. شروعش مانده فقط: نا یِ جانم."
یکشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۳
گرمتر بتاب*
چقدر بايد عميق باشد؟ چقدر بايد درونم را عميق حفر كنم تا تو را در بياورم؟ تمام وجودي كه تكه تكه اش ياد تو در آن نشسته، همه جايش. مي روي و همه چيزم با تو پرواز ميكند، آن صبح لعنتي حالا ديگر از رگ گردن نزديكترم شده است. ديگر هيچ برايم نمي ماند، همه چيزم را باخته ام. هيچگاه به رفتنت فكر نكرده بودم، به كنده شدن تكه اي از وجودم.
تمام آن روزهاي خوب و بد را ديگر چه كسي برايم پر ميكند، آن صبح هاي پر از موسيقي را، آن اتاق هميشه تاريك را، ديگر چه كسي جاي تو برايمان حرف ميزند، سرو صدا راه مي اندازد، ديگر چه كسي ميتواند بلندمان كند تا قدم بزنيم، چه كسي روزهاي سكوت دفتر سفيدش را بر ميدارد و نقش ميزند، چه كسي قد تو بوي سادگي ميدهد، چه كسي با من آنقدر معصومانه از عاشقانگي حرف ميزند، چه كسي قدر تو عشق برايش مقدس است. بعد تو ديگر چه كسي وقت برف باريدن به حياط ميكشاندمان، من با چه كسي جاده هاي طويل را قدم ميزنم، چه كسي را دارم تا در صف هاي بي قواره كنارش آرام باشم. چه كسي مانده كه مثل تو باشد، در من.
حال اين نوشته تلخ است، همانقدر كه خودم از روزي كه نامه هايي كه بوي رفتنت را ميداد در دست گرفتم. اين زمستان برايم سردتر از هر سال خواهد بود، نميدانم ميتوانم سر كنمش يا نه. فكر ميكردم رفتن عزيزان تمام شده باشد، اين پاييز اما پاييزتر از هر سال شده است، افسردگي فصلي عود كرده ، افسردگيش حتي از فصل عبور كرده و عميق تر در من نشسته است.مانده ام بدون اميد و انگيزه ادامه دادن.
آن عصر دلگير از يادم نميرود، نشسته بوديم روبروي هم، نميتوانستم به صورتت نگاه كنم، معصوم و ناب بودنت نميگذاشت شروع كنم به بيان حرف هاي سخت، سرم را كه پايين انداختم دنيا وارونه شده بود، تو دلداريم ميدادي، جايمان عوض شده بود، بغض داشتم و آرامم ميكردي، دنيا وارونه تر از هميشه بود، انقدر وارونه كه تو را آزار دهد، كه قدرت را نداند.
حالا تو به سوي اميدهاي جديد زندگيت پر ميكشي، در سرماي صبح آخر سخت در آغوشت ميگيرم، محكم و استوار مي ايستم و برايت آرزوهاي بزرگي ميكنم كه ميدانم به آنها خواهي رسيد، اما كيست كه نداند تنها تلنگري كافيست تا ظاهر استوارم شبيه درون ويرانم شود و فرو بريزم. كيست كه نداند پس اين لبخند هزار قناري خاموش در گلوي من نشسته است.
اين نوشته تماما براي "ش" نوشته شده، "ش" نازنين، كه عصاره تمام خوبي هاي زندگيست.
* خورشيد آرزوي مني، گرمتر بتاب - فريدون مشيري