یک. کوچکتر که بودیم هزار برایمان انتهای دنیا بود، میشد یک عالمه وقتی کسی را دوست داشتیم، بابا و مامان هزارتا بودند، هزار روز مانده بود تا بزرگ شویم، "خونه ی مادربزرگه" هزار تا قصه داشت، هزار و یک شب داشتیم و هزار آفرین ها گوشه برگهای دفترمان چسبیده بود و دوستش داشتیم. هزار بزرگترین و دورترین مفهوم ذهنی روزهای کودکی بود.
دو. هزار روز گذشته است از روزی که پیرمرد نقاش شهرمان پشت درهای بسته کوچه و در خانهاش زندانی شده است. هزار روز شده است که دست در دست بانو در خیابان قدم نزده است، هزار روز که دوستانش را ندیده است، هزار روز که روزنامهای نخوانده و هزار روز که مشت هایش را میان انبوه ما گره نکرده است. هزار روز هنوز هم مانند کودکی بزرگ و دور است، یک عالمه است.
سه. در عصری که اعتماد به سیاستمدارن سخت و ناممکن مینمود، عصری که دروغ و منفعت طلبی سکه رایج دنیای سیاست بود و آرمانخواهی در نظر سیاسیون مضحک و بی فایده، سیاستمداری در دلهایمان خانه کرد که حرفهایش همانند درد دل نسلی بود که زندگی خود را تباه میدید، در دلها نشست، با نام کوچک صدایش کردیم و شیفته اش شدیم.
من شیفته پیرمرد نقاشی شده ام که میخواست شهر سیاه مان را سبز کند، پیرمردی که امید با آمدنش در دلهایمان جوانه زد. مردی که به پای عهد و پیمانش ایستاد و تسلیم نشد، "میرحسین"ی که خط قرمزش حق مردم بود، اسیر منفعت و سیاست نشد. انسانی که برایش کرامت انسانی اولویت داشت، همانقدر برای زندانیان کرد اعدام شده ارزش قائل بود که برای شهدای جنبش سبز، "میرحسین"ی که داعیه رهبری در سر نداشت و خود را همگام و همراه جنبشی بر آمده از سالهای تبعیض و بی عدالتی میدانست. نقاشی که دوست نمیداشت جنبش مردمی آلوده به کیش شخصیتش شود، هنرمندی که در نقش هایش آزادی موج میزد، عاشق کتاب و روزنامه بود، "مارکز" میخواند. دلداده ای که عشق را در پستوی خانه نهان نکرده بود، دست در دست بانو مینهاد و قدم برمیداشت. "میرحسین"ی که از دروغ نفرت داشت، که نگاهش، لبخندش و عصبانیتش شبیه خودش بود، نه نقش و صورتک، مردی که شبیه خودش بود. شبیه "میرحسین موسوی".
هر یک از اینها به تنهایی کافی بود که شیفته اش باشم.
من شیفته پیرمرد نقاشی شده ام که میخواست شهر سیاه مان را سبز کند، پیرمردی که امید با آمدنش در دلهایمان جوانه زد. مردی که به پای عهد و پیمانش ایستاد و تسلیم نشد، "میرحسین"ی که خط قرمزش حق مردم بود، اسیر منفعت و سیاست نشد. انسانی که برایش کرامت انسانی اولویت داشت، همانقدر برای زندانیان کرد اعدام شده ارزش قائل بود که برای شهدای جنبش سبز، "میرحسین"ی که داعیه رهبری در سر نداشت و خود را همگام و همراه جنبشی بر آمده از سالهای تبعیض و بی عدالتی میدانست. نقاشی که دوست نمیداشت جنبش مردمی آلوده به کیش شخصیتش شود، هنرمندی که در نقش هایش آزادی موج میزد، عاشق کتاب و روزنامه بود، "مارکز" میخواند. دلداده ای که عشق را در پستوی خانه نهان نکرده بود، دست در دست بانو مینهاد و قدم برمیداشت. "میرحسین"ی که از دروغ نفرت داشت، که نگاهش، لبخندش و عصبانیتش شبیه خودش بود، نه نقش و صورتک، مردی که شبیه خودش بود. شبیه "میرحسین موسوی".
هر یک از اینها به تنهایی کافی بود که شیفته اش باشم.
چهار.
چوب خط ها
دیوار خانه را پر کرده است
تصویرت
ذهنم را.
دیوار خانه را پر کرده است
تصویرت
ذهنم را.