دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱
نقش خيال
یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۱
برای "ن"...
زندگي روزي به تو بازخواهد گشت، با لبخند، با دنيايي پر از نور و رنگ، سياهيها رخت خواهند بست و به دورترين گوشهها خواهند رفت، دنياي نگارينت سرشار از بوي نرگسها و نسترنها خواهد شد، مملو از آواز و موسيقي. آن روز خواهد آمد و تو شبيهتر از هر كس ديگري به خودت خواهي شد، شوق در نگاهت و لبخند بر لبانت جوانه خواهند زد و پرندگان در آسمان آبي روزهايت قصه پرواز از سرخواهند گرفت.
آن روز خواهد آمد...
زمين روزي گرديدن آغاز كرد، روزي نيز ديگر نخواهد گرديد، تا روزي كه خستگي امان گرديدنش نبريده، نبايد امان بريد، زمين براي تو ميگردد، خود نيز دامنكشان براي پرواز به سوي روشنايي گرديدن آغاز كن، زيباييهاي كوچك زندگي را درياب و در عمق جانت بپروران، خوشبخت از ديدن زيباييهاي كوچك و ساده باش، جوانههاي سبز شاخهاي از ساقه جدا افتاده، لبخند دخترك كوچكي در هياهوي چهرههاي عبوس، آواز جاروي نيمهشب خيابان در سكوت بيپايان شب، دلي كه به ياد توست از دوردستها، دستهاي مهربان مادر لابلاي گيسوانت، مهربانيهاي ميان نامهربانيها، بودن آدمياني كه زندگي را زيبا ميخواهند...
شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱
یلدای 91
، خوردنیهای رنگ رنگ
گرمای بودن دوستهایی عزیز...
سهشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱
آروزهاي رنگدار و صدا دار
لذت مدامي كه از خودم دريغ نميكنم.
شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱
چه خنجرها كه از دلها گذر كرد...
از قدم زدن كه برگشتم، خيلي آروم وارد خونه شدم، انقدر كه صداي در هم بلند نشد، كسي نفهميد كه برگشتم، بابا وسط پذيرايي دراز كشيده بود، مثل هميشه كتابي جلوش باز بود و بخار چاي به بالا ميرفت، پاهاش بيشتر از هميشه تكون ميخورد و اين حتي از تاريكي اتاق پذيرايي هم مشخص بود، حس كردم الان بايد سيگار ميكشيد، اگه اون قلب خرابش ميذاشت حتما اين كار رو ميكرد، قلبي كه درد داشت. نزديكش شدم، جلوي بابا كتاب نبود، آلبوم عكسهاي جوونيهاش بود، ايستاده بودم و به عكسها نگاه ميكردم، قبلترها داستان همه عكسها رو برام تعريف كرده بود، تو هر عكس يك يا چند دوست بودند كه رفته بودند، خيلي دورتر از اروپا و امريكا، دوستهايي كه اعدام شده بودند، آدمهايي كه بس ازشون تعريف شنيده بودم، از خوبيشون، از پايمردي و مبارزهشون، دوست داشتم اون روزها بودم تا ببينمشون، ياد حرفم افتادم، چرا ما فكر ميكنيم فقط ما سختي ميكشيم، فقط ما شرايط سخت داريم، نشستم و بازوي بابا رو فشار دادم...
پنجشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۱
داستان
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۹۱
وقتی که به تو رسیدم، هنوزم آهو نفس داشت
هر موسیقی میتونه من رو پرت کنه یک گوشهای، گوشهای از گذشته، هر آدم، هر سفر و هر اتفاق برای من یک موسیقی داره، بعضی موسیقیهای آدم/سفر/اتفاق ها خیلی ساده نقش بست، عزیزی که موسیقی رو دوست داشت یا میخوند یا باهم گوش دادیم و زمزمه کردیم، سفری که تو راهش یک موسیقی زیادی دوست داشتنی بود، یا دورهم کنار آتیش یا وقت قدم زدن دسته جمعی خونده شد. اتفاق خوب یا بدی که موسیقی رو تداعی کرد و باعث شد مکرر کنم شنیدنش رو.
کم پیش میاد موسیقی که گوش میکنم من رو یاد چزی خاصی نندازه، و این تداوم خاطرات همونقدر که دوست داشتنیه آزار دهنده هم هست.
جمعه، آذر ۱۷، ۱۳۹۱
وان خنده دل آشوب
با تمام نبودنش...
"قول بده که دائم بخندی"
مرز
قبلتر، راضی نگه داشتن همه و چشم بستن بر دوست نداشته های کوچک برای ملاحظه دیگران روش آزار دهندهای بود که خوشایند سایرین و ناخوشایندی شخصی در مواردی به همراه داشت.
برای من که به شخصه زیادی در حال مقایسه خودم با خودم هستم و ترازوی درست و نادرست بودن تصمیماتم رو در دست دارم، در مورد این تغییر جدای قضاوت دیگران، از اینکه خشنودی و حس بهتری در من به همراه داشته راضی هستم.
شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۱
بخواب که می خوام تو چشمات ستاره هامو بشمرم...
از آينه به صورتش نگاه كردم، عينكش رو روي دماغش گذاشته بود و كنار بخاري نشسته بود، مثل هميشه چسبيده بود به بخاري و به پشتي تكيه داده بود، خدا ميدونه به چي داشت فكر ميكرد، اما من ميدونم مثل هميشه نگران بود، نگران همه چيز، نگران همه ما، و اين نگراني هميشگي پيرش كرده بود، صورتش لاغرتر از هميشه بود. من صورت چاقش رو بيشتر دوست داشتم اما كاري نميشد كرد، مدتها بود كه زياد غذا نميخورد، مدتها بود كه بيشتر از هرچيز ديگهاي غم داشت ، غم ما، غم بچه هاي مردم ، اين همه غم رو چطور تاب ميآورد؟، بارها وسط صحبت باهام پشت تلفن زد زير گريه، مينشست و اخبار نگاه ميكرد و اشك ميريخت، با خاله حرف ميزد و اشك ميريخت، نماز ميخوند و اشك ميريخت و بدترين اتفاق اين بود كه كاري از دستم بر نمياومد، از آينه به چهره مصممش نگاه كردم، تو فكر بود اما دستهاش منظم و سريع به كارش ادامه ميداد، وقتي كاموا رو دور انگشتش ميپيچيد گلولههاي كاموا روي زمين ميچرخيدند، از عينك بهش نگاه ميكرد و سريع رج ميزد، تركيب رنگهاي شاد و روشن كاموا در هم تنيده ميشد و گره ميخورد. طرهاي از موهاش كه بيرون روسري بود سفيد شده بود، سفيدتر از هميشه، عينك رو برداشت، به من گفت بشينم تا موهام رو شونه كنه، ياد بچگي ها افتادم،اون روزها موهاش سياه بود، صورتش چاق بود، عينك نداشت، انقدرها هم اشك نميريخت، اگر هم ميريخت من نميفهميدم. سرم رو گذاشتم روي پاهاش، چشمام رو بستم، گفتم برام قصه بگو، به شرطي كه خودت زودتر خوابت ببره، خنديد، اما من دوست داشتم بزنم زير گريه...