پدر و مادرم در كودكي در روستايمان زندگي ميكردند. در آن زمان تمام
مردم روستا تابستان براي رفع گرما و تفريح بعد از چند ماه تلاش و كوشش به ييلاق
ميرفتند و سه ماه سال را انجا ميگذراندند، بارها در كودكي از داستان سفر با
چهارپايان به كوه ييلاقيمان تعجب كردم زيرا وقتي در كودكي پشت نيسان حمل كوچ به
ييلاق روي وسايل دراز ميكشيدم و به آسمان و كوه و درختان مينگريستم هم، زمان زيادي
طي ميشد تا به مقصد برسيم. زمان آنها برق و تلفني وجود نداشت، شب ها با فانوس صبح
ميشد و تفريح ادمها دورهم نشيني بود و چه خاطرات خوبي از اين دورهم نشيني ها اين
روزها در ذهنشان نقش بسته، والدين من به اين زندگي عادت كردند و از اين نوع لذت
ميبردند، انقدر كه وقتي پدر براي ادامه تحصيلات به تهران آمد پس از اتمام آن ذره
اي اسير پايتخت و امكانات و زندگي شهرنشيني آن نشد و سرسبزي و خاطرات سرزمين مادري
را بر آن رجحان داد و بي تعلل به روستاها و كوههاي همجوار روستايمان گريخت و معلمي
كرد. معلمي از نوعي كه هربار پاي خاطراتش مينشينم ارزو ميكنم كاش ميتوانستم تمام
زندگي را كنار بگذارم و لحظه ي آن معلمي را داشته باشم. والدين من هنوز تكه اي از
ان روزگار در دل دارند از اين رو پيش نمي آيد تابستاني سري به ييلاقمان نزنند اين
روزها كه خلوت تر از هميشه شده و پيش نمي ايد كه دوام بياورند بيش از يك روز
تنهايي و دوري از دورهم نشيني را و همواره يا جايي مهمانند و يا مهماناني در خانه
داريم. من نيز در كودكي همراه با كوچ پدربزرگ به ييلاقمان ميرفتم، تقريبا تمام
تابستان هاي قبل از پايتخت نشيني را در كوهمان سر كردم، بدون شك به انداره خيلي از
كسان كوههاي گوناگوني نديده باشم اما عمري در كوه خودمان گذراندم. عمري در لابلاي
انبوه درختان و سبزي بي نهايت. چه بسيار ميوه ها كه نشسته بر شاخه اي بالاي درختان
خورده ام و چه سنگ ها و چوب ها كه براي چيدنشان انداخته ام. چه بسيار باغ هايي كه
در امان نبودند از حضورمان و چه بسيار سگ هايي كه دنبالمان كردند. چه صبح هاي
تابستان كه از كلبه پدربزرگ بيرون زديم و شب با لباسي گلي و صورتي افتاب سوخته و آشفته
بازگشتيم و عتاب شديم از نگراني كه بر ديگران روا داشتيم. چه صبح ها كه نصيحت
شنيديم كه به دره نرويم و خطر حيوانات وحشي به جان نخريم و عصر خيس و يخ زده
برنگشتيم. چه دستها و پاهايي كه هماره زخمي و آغشته به گياهان تيغ دار و گزنه
بودند. چه روزهايي كه از صبح تا شام در
كنار دريا گذشت و صبحانه خورديم و نهار شد و چرت عصر زديم و بازي كرديم و بين
هركدام تني به آب زديم و شب جنازه اي بيش نبوديم.
در خانه دوستاني كه به هفته هم ميرسد يكجا در خانه ماندنشان و استاد
ساخت واژگان هم هستند به من ميگويند تو" روح وحشي" هستي و ما "روح
اهلي"، اولين بار كه اين لفظ بكار رفت لذت بردم از شنيدنش، يك روز خانه نشيني
بيمارم ميكند، انقدر كه شب از حال بد فقط در خانه راه ميروم، اين روزها صبح از
خانه بيرون ميزنم و بعد نيمه شب به خانه برميگردم، ديدن ادمها و سفر و كوه و دشت و
دمن زنده ام ميكند حتي وقتي نباشند پارك هاي شهر را ترجيح ميدهم. خانه نشيني كرختم
ميكند انقدر كه حتي حرف هم نميزنم، بدترين روزهاي زندگيم ايامي بود كه به لطف
روزگار و ياران خانه نشيني گزيدم تا شايد دواي دردم باشد اما نبود و تا روزي كه
دوباره تن به دنياي وحشي ندادم خراب ماندم. اكنون وقتي از پنجره پشت ميز شركت نماي
زيبايي از كوههاي ناحيه شمالي شهر به چشمم ميبينم از خود ميپرسم چرا رخت بر
نميبندم و به ديار خويش كوچ نميكنم. كاش رودكي وجود داشت تا چنگي بنوازد و برايم
بسرايد از ريگ هاي رودمان و از بهشت هفتاد سبزمان و من پرواز كنم و پشت سرم را
ديگر ننگرم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر