یه خونه دوست داشتنی با سقف شیرونی سبز و باغچه آرزوی هر آدمی میتونه باشه، خونه ای که بیشتر از هر جای دیگه روزهای تلخ تنهاییت توش سکوت کردی، به یه نقطه خیره شدی، بغض کردی و اشک ریختی...
خونه ای که دوسال وقتهای بی پناهی و بی حوصلهگی که کم هم نبودند مامن بوده برات.
خونه سبزی که آدمهاش رو دوست داشتی، باهاشون خندیدی، با خوشی هاشون خوشحال و با ناراحتیاشون ناراحت شدی.
همه اینها به اندازه کافی دوست داشتنی هست و وقتی دوست داشتنی بودنش بیشتر به چشم میاد که این خونه کوچیک بین کلی ساختمون بلند به اسم دانشکده قرار داشته باشه و وسط دانشگاه باشه.
پژوهشکده سبز ما، مثل استادش سبز و مهربون بود، دل من برای تمام روزهای خوب و بدی که توش گذروندم، برای اخم ها و لبخندهای استادم، حتی برای سینی پر از چای و جعبههای شیرینیش تنگ میشه.
دوسال زندگی که مثل برق و باد توی خونهای سبز گذشت، حالا ازش یه عکس مونده و کلی خاطره...
خونه ای که دوسال وقتهای بی پناهی و بی حوصلهگی که کم هم نبودند مامن بوده برات.
خونه سبزی که آدمهاش رو دوست داشتی، باهاشون خندیدی، با خوشی هاشون خوشحال و با ناراحتیاشون ناراحت شدی.
همه اینها به اندازه کافی دوست داشتنی هست و وقتی دوست داشتنی بودنش بیشتر به چشم میاد که این خونه کوچیک بین کلی ساختمون بلند به اسم دانشکده قرار داشته باشه و وسط دانشگاه باشه.
پژوهشکده سبز ما، مثل استادش سبز و مهربون بود، دل من برای تمام روزهای خوب و بدی که توش گذروندم، برای اخم ها و لبخندهای استادم، حتی برای سینی پر از چای و جعبههای شیرینیش تنگ میشه.
دوسال زندگی که مثل برق و باد توی خونهای سبز گذشت، حالا ازش یه عکس مونده و کلی خاطره...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر