بچه که بودیم، زیاد خونه پدربزرگ میرفتیم، بیشتر در حال غلتیدن روی چمنها و دویدن بین درختهای باغ بزرگ و سبز خونه بودیم، تهش هم به خوردن میوههای چیده شدهای اختصاص داشت که با لباسهامون تمیزشون کرده بودیم. و معمولا انقدر خسته بودیم که خوابمون میبرد و شب اونجا موندگار میشدیم.
بزرگترین تغییر خونه پدربزرگم از اون روزها تا امروز شمشاد بزرگیه که قدش از من بلندتره، وقتی بچه بودیم هم بلندتر بود، پس شاید خیلی تغییر به حساب نیاد!
خونه پدربزرگ هم مثل تمامی خونه های قدیمی پر از اتاق های بزرگ و تاقچههای دوست داشتنیه، لابلای اون اتاقهای بزرگ، یه گوشه اتاقی بود که مادربزرگ همیشه اونجا میخوابید. اتاق گرم و ساکتی بود و ما حق نداشتیم کنارش سروصدا کنیم.
زیاد پیش میاومد که ماهم تو اون اتاق بخوابیم، وقتی تنها نوهای بودم که اونجا بودم یا وقتی خیلی خسته بودم و زود خوابیده بودم...
من گوشه اتاق خوابیده بودم، نمیدونم چرا از خواب پریدم، چشمهام که باز شد دقیقا رو به مادربزرگم بود، مادربزرگها همیشه پیرند!
چشمهام رو به مادربزرگ دوخته بودم، اون هیچ تکونی نمیخورد، ترسیدم، بلند شدم نشستم و خیره بهش نگاه کردم، دهنش باز بود اما انگار نفسی نمیاومد و نمیرفت، شکمش هم تکون نمیخورد، واقعا ترسیده بودم، خیره مونده بودم بهش تا نشونی از زندگی ببینم توش، نمیدونم چه فکر هایی از سرم گذشت اون دقایق، شاید دلم بیشتر از همه برا مامان سوخت...
یه ربعی شد که بهش نگاه میکردم که بالاخره دستاش ذره ای تکون خورد، خیالم راحت شد و دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم تا شاید زودتر خوابم ببره...
حس بچگی این روزها باز زیاد سراغم میاد، اطرافیانی که زندهاند اما هیچ تکونی نمیخورند، حتی نفس کشیدنشون هم معلوم نیست.مادربزرگ 6 صبح که بیدار میشد از زندگی لذت میبرد تا شب و وقت خواب، بیدار شیم، لذت ببریم از زندگی، بریم سمت کارهایی که دوست داریم و یک عمر انجام ندادیم، همین امروز شروع کنیم...
بزرگترین تغییر خونه پدربزرگم از اون روزها تا امروز شمشاد بزرگیه که قدش از من بلندتره، وقتی بچه بودیم هم بلندتر بود، پس شاید خیلی تغییر به حساب نیاد!
خونه پدربزرگ هم مثل تمامی خونه های قدیمی پر از اتاق های بزرگ و تاقچههای دوست داشتنیه، لابلای اون اتاقهای بزرگ، یه گوشه اتاقی بود که مادربزرگ همیشه اونجا میخوابید. اتاق گرم و ساکتی بود و ما حق نداشتیم کنارش سروصدا کنیم.
زیاد پیش میاومد که ماهم تو اون اتاق بخوابیم، وقتی تنها نوهای بودم که اونجا بودم یا وقتی خیلی خسته بودم و زود خوابیده بودم...
من گوشه اتاق خوابیده بودم، نمیدونم چرا از خواب پریدم، چشمهام که باز شد دقیقا رو به مادربزرگم بود، مادربزرگها همیشه پیرند!
چشمهام رو به مادربزرگ دوخته بودم، اون هیچ تکونی نمیخورد، ترسیدم، بلند شدم نشستم و خیره بهش نگاه کردم، دهنش باز بود اما انگار نفسی نمیاومد و نمیرفت، شکمش هم تکون نمیخورد، واقعا ترسیده بودم، خیره مونده بودم بهش تا نشونی از زندگی ببینم توش، نمیدونم چه فکر هایی از سرم گذشت اون دقایق، شاید دلم بیشتر از همه برا مامان سوخت...
یه ربعی شد که بهش نگاه میکردم که بالاخره دستاش ذره ای تکون خورد، خیالم راحت شد و دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم تا شاید زودتر خوابم ببره...
حس بچگی این روزها باز زیاد سراغم میاد، اطرافیانی که زندهاند اما هیچ تکونی نمیخورند، حتی نفس کشیدنشون هم معلوم نیست.مادربزرگ 6 صبح که بیدار میشد از زندگی لذت میبرد تا شب و وقت خواب، بیدار شیم، لذت ببریم از زندگی، بریم سمت کارهایی که دوست داریم و یک عمر انجام ندادیم، همین امروز شروع کنیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر